۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

آی پد خیلی کوچک

دیشب بعد از اینکه تو آمدی دنبالم و رسیدیم خانه ی سمیه و جیمز تا حدود ساعت ۱۱ شب آنجا بودیم. جیمز پیتزا درست کرده بود و بعنوان پیتزای خانگی خیلی خوب بود. البته جز همین پیتزا و سالادی که در کنارش بود چیز دیگری- برخلاف زمانی که تو مهمان داری- وجود نداشت. خوشبختانه ویفری که در کنار شراب برایشان بردیم بعد از غذا کمکی کرد. نکته ام همانطور که به تو گفتم مسلما غذا و پذیرایی به خودی خود نیست و بیش از آن نحوه و آداب آن است که جدا از جیمز قاعدتا از سمیه با روابطی که همواره با تو داشته انتظار بیشتری می رفت. مثلا نبود نمک و فلفل یا دستمال سر میز و چیزهای بسیار کوچکی که آن گفته ی حکیمانه را دقیقتر می کند که گفت: رفتن به رستوارن همواره چیزی بیش از خوردن غذاست. با اینکه می دانم به نظر ممکن است داستان به همان رویه ی عمومی نق زدن بعد از هر مهمانی که متاسفانه خصوصا در فرهنگ ما خیلی رایج است تنزل پیدا کند اما نکته ام همانگونه که تو هم قبول داشتی چیز دیگری بود. جدا از این داستان در مجموع شب خوبی بود. بعد از غذا اصرار داشتند که حتما یک قسمت از آن سریال های به شدت بی روح و تا حدی احمقانه ی انگلیسی را ببینیم که برای خصوصا من جذابیتی نداشت چون کافی است کمی بطور جدی اخبار را دنبال کنی و ببینی آنچه که تو را به خنده و تعجب وا میدارد اتفاقا همان چیزی است که هر روز به شکلی بسیار جدی و بی واسطه بر سرت میاید و متوجه نمی شوی که اتفاقا داری خودت و روزگارت را می بینی هر چند که تاریخ ساخت سریال به سال ۱۹۸۱ باز می گردد. به هر حال شب بدی نبود. اما اتفاق اصلی پس از آن رخ داد.

وقتی برگشتیم خانه با اینکه از دانشگاه بهت زنگ زدم که بسته ای از پست آورده اند و به نگهبانی ساختمان تحویل داده اند و چون منتظر هیچ چیز دیگری نیستیم جز سشوار تو حتما تحویلش بگیر گفتی که یادت رفته و شب که برگردیم تحویل می گیریم. ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که رسیدیم و بسته را تحویل گرفتیم. در آسانسور بهت گفتم که چقدر کوچکتر از آنچیزی است که تصور می کردم و هیچ نگفتی تا از در آپارتمان آمدیم داخل و بهم گفتی این کادویی است که تو برای تشکر از من بابت مقاله ی درسی و پیگیری کار OGS کرده ام. همان موقع گفتم که می دانی که قرارمان این بوده که دیگر تا مدتی چیزی برای هم نگیریم هر چند کوچک چون از نظر مالی اوضاع خیلی خرابه. گفتی به مامانت امروز گفته ای که اگر ببینم که برایم کادویی گرفته ای قبول نمی کنم و ... خلاصه قرار شد دلت را آزار ندهم و قبولش کنم- قراری که تو با مامانت گذاشته بودی از طرف من!

با اینکه می دانستم این روزها صحبت از کتاب خاصی نکرده ام و با اینکه ابعادش به کتاب می خورد اما سنگینی اش چنین نبود اما باور نمی کردم چیز دیگری باشد. و البته بود! یک مینی آی پد با تمام مشخصات و سرویس هایی که از ارزانترین حالت به گرانترین تبدیلش می کرد. پشتش هم برایم سفارش داده ای و چند سطری نوشته اند که بسیار زیبا است و روی کادو هم کارت تشکر بود. واقعا قصد نداشتم که قبولش کنم چون اساسا بر خلاف اصرار هربار آیدین به این نتیجه رسیده بودم که الان زمانش نیست و الان نه به چنین چیزی احتیاج دارم و نه می خواهم که خودم را با مصرف گرایی تا حدی بی مورد عذاب دهم. اما خواهشی که در صدا و نگاهت بود گونه ای جلوی رد و سرسختی ام را گرفت که نمی دانستم علیرغم اینکه واقعا چنین هدیه ای را در این زمان دوست نداشتم چه بکنم.

اول از همه مشکل شدید مالی که پیش رو داریم و در حال تحمل فشارهایش هستیم و بعد هم عدم کارآیی کامل چنین وسيله ای در حال حاضر- شاید و به احتمال زیاد حتما وقتی که کمی باهاش کار کنم مثل تلفنی که سه سال پیش گرفتم متوجه ی کارآیی و توانایی هایش خواهم شد چنان که آیدین آنقدر هر بار گفت که تو می گفتی باید یکی هم تو بگیری- خلاصه خیلی بهم فشار آورد که چیزی نگویم و مسلما با اینکه بسیار از اینکه چنین به فکر من هستی مثل هر روز و هر لحظه غرق در شادی شوم.

خلاصه که مینی آی پد وارد صحنه شد و با اینکه از دیشب تا الان که ساعت ۶ عصر هست هنوز جز باز کردن جعبه اش کاری باهاش نکردم و طول هم خواهد کشید که باهاش اخت شوم اما می دانم که چقدر دوست داشتی که من از دیدنش لذت ببرم و مسلما خواهم برد. البته تمام دیشب تا صبح در خواب خیلی ناخود آگاه دندان هایم را بهم فشار دادم و خواب های بی ربط دیدم. دوست داشتم این پول را هزینه ی زندگی خودمان و یا شب عید فرستادن به ایران و یا کار مهم و اساسی دیگری می کردیم. اما می دانم که چقدر برای تو مهم بود و هست که من را اینگونه خوشحال کنی- و واقعا هم کرده ای با کاری که کردی و نه با وسیله ای که گرفتی و خواهی کرد در ادامه با آشنایی که به آن پیدا می کنم. به هر حال مهمترین نکته ام این بود و هست- و به خودت چند بار گفتم- که در واقع نوشتن آن مقاله تنها تلاشی بود جهت کمک به زندگی مان و در اصل تشکر از زحمات بی دریغ و غیر قابل جبران تو. اگر تا پیش از این هم من برای تو کادویی گرفته بودم هرگز در چنین سطح و اندازه ای نبوده و دوباره احساس کردم و می کنم که چقدر بابت هر قدمی که برای تشکر از تو بر می دارم عقب می افتم و چه باید بکنم؟ به خودت هم گفتم و می گویم که من هرگز نمی توانم ذره ای از محبت ها و تلاش های تو را قدردانی کنم و آن وقت چنین چیزهایی حتی آن قدمهای کوچک را هم نا ممکن تر می کند.

تنها نکته ای که دارم این است. خوشبختم و خدا را شاکر. خوشبختم و سر افراز و به احتمال زیاد با اینکه همیشه به تو گفته ام و می گویم که *ترین* وجود ندارد اما به قوت می توان گفت که اگر خوشبخترین نباشم یکی از معدود خوشبخت های ویژه ی عالمم و نمی دانم چگونه شکر نعمت کنم. از خدا می خواهم به تو و من سلامت و طول عمر دهد که لااقل کمی بتوانم تکیه گاهت شوم.

همسرم سپاسگذارتم.

هیچ نظری موجود نیست: