۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

آرام در خانه

غروب زیبای یکشنبه ۲۳ مارس و سوم فروردین روز تولد مادر هست. همین الان بهش زنگ زدم که رفته بود پایین با خاله آذر تا کمی راه برود. امروز هم مثل دیروز برنامه ی خاصی نداشتیم جز صبحانه که با جی و کایلا قرار داشتیم و بعد از سه سال فرصتی شد تا همدیگر را دوباره ببینیم. بعد از صبحانه آنها راهی اتاوا شدند و من و تو هم زنگی زدیم به ایران تا تولد مامانت را که دیروز بود و موفق نشدیم بهش زنگ بزنیم تبریک بگیم و رفتیم لابلاس تا کمی میوه بخریم. بعد از آن به خانه برگشتیم و از آنجایی که تمام دیروز را خانه ماندیم و با اینکه قصد داشتیم سینما برویم، من خیلی حال بیرون رفتن نداشتم و از شب قبلش که خانه مازیار و نسیم صندلی شکسته شان یک دفعه زیر پایم را خالی کرد و کمرم دوباره درد گرفته تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و خلاصه دیروز تقریبا جز دیدن یک فیلم مستند کوتاه درباره ی یک دانشگاه خاص در کره شمالی هیچ کار مفیدی نکردم، امروز با پیشنهاد تو همتی کردیم و رفتیم پایین کمی سونا و جکوزی که برای کمرم خیلی خوب بود و بعد از گپی که با کایلا و جی زده بودیم خلاصه روی فرم آمدم.

البته یکی دو نکته ی ناراحت کننده هم بود. یکی اینکه خاله سوری برخلاف اینکه قرار بود برای تو کمی گردو بخرد و پولش را اینجا از تو بگیرد به مامانت گفته که فلانی اینها را می خواهد و بعد هم که انها در آن وضعیت به شدت سخت مالی رفته اند تا برای تو خرید کنند- ضمن اینکه خیلی هم ناراحت شده بودند که چرا تو به آنها نگفته بودی و اینقدر رعایت کرده ای- خاله ات به مامانت زنگ زده که حالا که داری خرید می کنی برای کیارش هم این چیزها را بگیر بعدا باهات حساب می کنم. خلاصه که ناراحت شدیم چون می دانیم که چقدر آنها در گیر و دار فشارهای مالی دارند روزگار را غیر از شرایط همیشگی می گذرانند. به هر حال قراره که آقا مجتبی چهارشنبه برسه اینجا و پسرش حتی یک هفته هم برایش بلیط ماندن در تورنتو را نگرفته چون می خواهد با دوستانش فوتبال ببینه و وید بزنه و باباش مشکل داستانش شده. بابایی که تمام خرج و مخارجش را داره میده. ما پنج شنبه برای شام مهمانشان می کنیم و شنبه و یکشنبه هم می بریمش بیرون شهر و اطرف تا هفته ی بعدش که راهی شارلوت تاون میشه و خانه ی خودش. دومی هم تلفنی است که همین الان باهاش مشغولی و داری با جهانگیر که دوباره با مامان و بابات دعوایش شده حرف میزنی و آرامش می کنی.

دیروز با داریوش هم حرف زدیم و سال نو را بهش تبریک گفتیم. با امیرحسین هم چند باری پیغام پسغام حرف زده ایم و تکست بهم زدیم و هنوز فرصت نشده که حرف بزنیم. با عمو اعلاء هم امروز حرف زدیم و گفت که احتمالا برای ماه بعد میاد یکسر اینجا. این تابستان از آن تابستان ها خواهد شد به احتمال زیاد. ناصر و بیتا قراره اواخر بهار بیایند و مامان و بابات تابستان و خودمان هم که به محض گرفتن پاسپورت باید برویم و به مادر و مامانم چند روزی سر بزنیم و تو هم یک برنامه ی *سیکرت* برای تولد چهل سالگی من داری که هنوز چیزی درباره اش نگفتی و می دانم که قرار هم نیست بگویی اما احتمالا یکی دو روزی از شهر خارج خواهیم شد.

این سونا و جکوزی که رفتیم خیلی روحیه مون را تغییر داد و البته کمر دردم را هم کم کرد. به این نتیجه رسیدیم که حتما ماهی یکی دوبار سعی کنیم از این امکانات استفاده  کنیم چون خصوصا تابستان که وضع مالی خرابتر از همیشه هست خودش برنامه ی مناسبی خواهد بود.

خب! ساعت نزدیک ۸ شب هست و می خواهیم نهار و شام یکی شده را بخوریم و فیلمی ببینیم به اسم The Secret Life of Words و به سلامتی از فردا کار و درس و زبان و ورزش آرام آرام شروع خواهد شد. با اینکه شاید یکی دو روز اول را مجبور شوم به کارهای عقب افتاده در ویکند که باز خوانی ترجمه ام بود و یکسر به دانشگاه رفتن برسم اما به هر حال سال تحصیلی آخرین روزهایش را پشت سر می گذارد و من هنوز کارم را شروع نکرده ام. فرصتی نیست و باید جنبید!

هیچ نظری موجود نیست: