۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

let's face it


امروز سه شنبه 20 آوریل 2010. هوا بسیار دلپذیر هست اما من و تو خیلی سر حال نیستیم. تازه همین الان رسیده ایم دانشگاه. بعد از اینکه از هم خداحافظی کردیم و یکدیگر را بوسیدیم تو از روی پل رفتی سمت دفتر پژوهشهای دانشگاه - محل کارت- و من هم آمدم PGARC. امروز بعد از مدتها دیرتر از معمول این چند ماه آمدیم دانشگاه چون دیرتر از خانه آمدیم بیرون با اینکه دیشب خیلی به موقع خوابیدیم اما ساعت 3 صبح من بیدار شدم تا به دانشگاههای تورنتو و یورک زنگ بزنم و طبق معمول تو آمدی و با هم دیگه این کار را کردیم. زمانی که برگشتیم در تختخواب و تا خوابمان برد ساعت از 4 هم گذشته بود.

خب! فکر کنم خیلی دلیلی برای توضیح اینکه چرا سر حال نیستیم لازم نباشه. با اینکه هنوز امیدی و کورسویی هست اما اگر بخواهی واقع بین باشی باید به برنامه های دیگه فکر کنی. الان که از هم جدا شدیم به نظرم آمد که تو خیلی از من ناراحت تری.

دانشگاه تورتنو که گفت همسرت در همان دور دوم پذیرشش قطعی شده، اما کار خودت به مرحله نهایی و دور سوم کشیده که فکر کنم معنی اش این باشه که در لیست انتظارم. بنا براین شاید خیلی شانسی نباشه. البته احتمالا اگر به قول تو مقیم بودیم - در لحظه ای که درخواست می دادیم- شاید داستان متفاوت می بود.

دانشگاه یورک هم که بخصوص رشته ی فلسفه اش آخرین گزینه ی انتخابی من در بین این چهار جا بود بعد از ایمیلی که به توصیه ی آموزش دانشگاه بهشون همان نصف شب زدیم، صبح جواب داد که در آخرین مرحله ی "پنل" قبول نشده ام. هنوز گروه اندیشه ی سیاسی- اجتماعی جواب نداده اما با توجه به فرم کار به نظر میرسه که آنجا هم درخواستم رد شده باشه.

خب! به قول اینها: Let's face it

من نسبت به تو خیلی شوکه نشده ام. تو خیلی جا خورده ای و میگی که دیگه باید چه کار کرد. خیلی معتقدی که رزومه ام چشمگیره و توصیه نامه هام عالیه - که البته تا اندازه ای هم حرفت درسته، حداقل برای کسی که می خواهد فوق بخواند.

اما خودم. واقعیتش داشتم فکر می کردم با اینکه هنوز پرونده ی امسال کاملا بسته نشده و به قول معروف شاید تا ستون بعد نوبت فرج هم برسه، اما ترجیح می دهم بجای خوشبینی به واقع بینی تن بدم.

گزینه های من در حال حاضر چنین خواهند بود؛
درسی ها:
یک. برای سال بعد با همین شرایط اقدام کنم و احتمالا یکی دو جای دیگه را هم در تورنتو مثل اگه اشتباه نکنم "رایرسون" در نظر داشته باشم.
دو. سعی کنم حداقل پذیرش یک مقاله علمی را تا ژانویه به رزومه ام اضافه کنم. با اینکه خیلی خیلی بعیده که تا آن موقع چنین احتمالی معقول باشه اما شاید با کمک تو بشه.
سه. برم و سال چهارم لیسانس تورنتو بشینم - البته اگر اساسا شدنی باشه و بشه پذیرش آن را گرفت.

غیر درسی ها:
یک. کلا بی خیال درس خواندن رسمی بشم و سعی کنم با کار و کسب درآمد چرخ زندگی را بهتر بگردانم تا حداقل تو بتوانی با خیال راحت تری در درس و دانشگاه پیشرفت کنی و به امید خدا راه آکادمیک شدن را آسان تر طی کنی.
دو. از آنجایی که برای انجام هیچ کار درست و حسابی در آن سیستم اصطلاحا "کوالیفای" نیستم - سابقه ام در روزنامه نگاری علیرغم گرفتن جوایز و کار با بهترین ها در ایران با شرایط آنها قابل تطبیق نیست- بنا بر این یا باید به همین کارهای غیر تخصصی و سطح پایین - به معنای دقیق کلمه- بپردازم یا برم یک دوره ای ببینم و وارد بازار کار حرفه ای تر بشم.

صادقانه بگم که حتی فکر کردن به انصراف از درس و دنبال نکردن افق فکری و ذهنی ام - با اینکه به شدت از تنبلی و سستی اراده در رنج هست- برایم بسیار سخت و غیر قابل باوره. اما به هر حال این واقعیتی هست که باید بهش فکر کنم.

بنا بر این شاید باید صبر کرد و کمی زمان داد و دید بعد از ورود به دنیای تازه چه چیزهایی انتظارم را می کشه و توان من برای تحمیل کردن و دنبال کردن خواسته هایم چقدر واقعی و نگاهم چقدر دقیق هست. شاید باید صبر کرد و دید با کمی انتظار و کمی دقیق تر قدم برداشتن دوباره - هر چند بسیار بسیار دیر می توان قطار از خط خارج شده را روی خط بر گرداند، نمی دانم.
شاید بشود شاید هم نه.
شاید اینجا، شاید هم در جهانی دیگر.

تنها چیزی که می دانم به اطمینان این است که اگر این کور سوی شانش راهی به من نشان ندهد باید که بنیادی فکر کنم. باید که به بنیادها فکر کنم. با اینکه همیشه و همیشه شیفته ی این گفته ی فانون بودم که: فلسفه گفتگو از بنیادهاست و گفتگو از بنیادها گفتگو در تاریکی است.
شاید وقت آن است که به نیمه ی تاریک ماه قدم بگذارم.
شاید که در آنجا چیزی انتظارم را می کشد که هنوز نمیدانم چیست.

یا شاید که باید صبر و وفاداریم را به خودم و دیگران - بار دیگر- درباره ی علاقه ام به مسیر زندگی و درسم نشان دهم. مثل زمانی که بعد از ترک تحصیل از زمین شناسی و بعد از روزنامه نگاری و از دنبال کردن تئاتر و ... زمانی که تصمیم گرفتم فلسفه بخوانم اکثر اطرافیان می گفتند در آستانه ی 30 سالگی تازه برای بار چندم می خواهی بری کنکور بدی و بری دانشگاه تا دوباره وسط کار ولش کنی. و اکنون اینجایم با گذر از نیمه ی دهه ی چهارم زندگیم.

شاید که باید به انتخابم وفادار بمانم. شاید که باید سوژه ی رخداد باقی بمانم. شاید که نه.
شاید که زمانم فرا رسیده است.
شاید که پایانم فرا رسیده است.
شاید که منم مصداق این سطر که:
Too late, my time has come

شاید که باید ...

نمی دانم کی و کجا و چه زمان و در چه شرایطی این سطور را با هم خواهیم خواند. اما انچه که می دانم این است که تا آن زمان زندگی چهره و رخ دیگری بر ما گشوده است.
امید که نا امید نباشیم و نا امیدت نکرده باشم.

هیچ نظری موجود نیست: