۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

ناراحتی بجای جشن


یکشنبه 18 آوریل ساعت 11 و ربع هست. در یک روز ابری و آفتابی بعد از خوردن صبحانه در دندی، من تازه رسیده ام دانشگاه و تو رفتی برادوی برای خرید و بعدش بر می گردی خانه تا شام و رولت درست کنی برای شب که ناصر و بیتا میان خونه مون.

از جمعه شب شروع کنم که بعد از دو ساعت فوتبال بازی کردن که نه از بازی خودم بعد از سالها روی زمین چمن راضی بودم و نه از بازی جوانها- آره! جوانها. ناصر همون اوایل بازی زمین خورد و دستش درد گرفت و ادامه نداد. من تا آخر بازی کردم و از آن موقع تا الان دارم لنگ زنان و با بدن درد شب و روز را سر می کنم. به قول داریوش فلانی رفته فوتبال دوباره.

جمعه شب بعد از اینکه برگشتم خانه و دوشی گرفتم و منتظر تو شدم تا از رستورانی که با سمیه و دوست پسرش جیمز قرار داشتی برگردی. بعد از اینکه برگشتی کمی با هم نشستیم و تو از سمیه گفتی و گفتی چقدر رفتارش نسبت به قبل تغییر کرده و انگار تازه یاد ایام نوجوانیش افتاده. به هر حال دیدنش بعد از سالها برای هر دوی شما خالی از لطف نبود.

شب زود خوابیدیم و من از بدن درد صبح زود بیدار شدم و نتونستم بخوابم. طبیعتا تو هم کمی بعد بلند شدی و بعد از تلفنی با مادر حرف زدن و گفتن خبر قبولی تو در دانشگاه تورنتو و خوشحال کردنش با هم رفتیم کمپس. قهوه ای خوردیم و طبق نسخه ی دکتر که دیروز بهت داده بود و حدس زده بود که احتمال میگرن زیاده و برایت CT اسکن نوشته بود رفتیم کلینیک بغل خانه مون. کارمون که آنجا تمام شد رفتیم نسخه ی دکتر را از داروخانه گرفتیم. برایت قرص میگرن نوشته و تاکید کرده که به محض اینکه احساس کردی داره سر درد میاد سراغت باید همراه با آسپرین بخوری.

خلاصه که تو یک کلام خیلی خیلی برایت نگرانم. خودت هم می دونی و بی خود اصرار داری که اصلا مشکلی نیست. دیروز نشسته ای و کمی درباره ی میگران در اینترنت خوانده ای. استرس و خستگی مهمترین دلایل بروزش در این سطح است و باید سعی کنیم که کنترلش کنیم.

دیروز هم تمام روز را در PGARC گذراندم. تو در خانه "بوک چپترت" را تمام کردی و بازبینی دوباره اش را به پایان رساندی به سلامتی و آماده ی ارسال نهایی برای چاپ به ادیتور مجموعه هست. من هم از بس تمام دیروز را در فکر رد شدن اپلیکیشنم از دانشگاه تورنتو بودم، تصمیم گرفتم یک کار متفرقه کنم. به محض اینکه رسیدم دانشگاه تا شب نشستم و یک مقاله برای چاپ درباره ی رابطه ی چین و ایران نوشتم. البته کاملا تمام نشده بود که دیدم دیر وقته و برگشتم خانه.

وقتی رسیدم تو ماهی برای شام درست کرده بودی. خوردیم و کمی گپ زدیم و مامانت از ایران زنگ زد و کمی از مراسم عقد سارا گفت و تو از دیدن سمیه و به من هم تبریک متقابل قبولی تو را گفت و گفت که می داند بدون همراهی و همدلی هر دومون این مسیر غیر قابل رفتن می بود.

قبل از خواب داشتیم راجع به خودمون حرف میزدیم که تو بک دفعه بهم گفتی که آ تا حالا بعد از یازده سال آشنایی مون تو را اینقدر غمگین ندیده بودم. گفتی تنها مورد متفاوت مسئله ی ایران بود که واقعا برایم ناراحتی و غم تو فراموش نشدنی بود و جدا از آن دیدن این احوال تو و ناراحتیت، برای اولین بار است.

نمی دانم شاید هم درست میگی. از اینکه اینطورم بیشتر ناراحتم تا داستان خود پذیرش. خوشحالی تو را که نابود کرده ام ناخواسته. هر چند که بارها بهت گفته ام و می دانی که راست میگویم که چقدر خوشحالم که تو پذیرش گرفته ای آن هم از دانشگاه تورنتو. برای من هم هنوز علاوه بر مورد یورک فرصت در آینده هست و به هر حال این مسیری است که بابتش زندگی مون را گذاشته ایم و به قول بدیو تا آنجا که به این رخداد وفادار بمانیم سوژه ی حقیقتیم.

متاسفم از اینکه نتوانسته ام خودم را کنترل کنم. متاسفم که اینقدر بچه گانه درونم را بازتاب داده ام که باعث تلخکامی اطرافیانم شده ام. حتی ناصر هم از ناراحتیم ناراحته و به راحتی می توانم این را بفهمم. همین الان که آمد دانشگاه و من در حال نوشتن این پست بودم نشست پیشم و گفت دیشب فکر می کرده که چرا من از دامنه ی دانستهایم برای چاپ مقالات علمی استفاده نمی کنم. می گفت همین دیروز نشسته ای یک مقاله ی ژورنالیستی نوشته ای و اگر کمی رویش کار کنی و کمی منبع بهش اضافه کنی به راحتی در مجلات مربوطه چاپش می کنی. مسلما دلیل این فکر کردنش علیرغم تمام گرفتاری های خودش ناراحتی است که احتمالا مثل تو در سیما و رفتارم می بیند.

واقعا که از خودم باید خجالت بکشم. وقتی تو امروز گفتی آرزو می کردی که به من پذیرش می دادند بجای تو، خیلی ناراحت شدم از رفتارم و بروز ناراحتیم به تو. واقعا که باید خجالت بکشم.

به قول دنی که دیروز به تو زنگ زده بوده که تبریک بگه و تو بهش گفتی که دنی می دونی که آ چقدر از همه ی ما شایسته تر هست و چقدر دایره ی خوانده ها و تحلیلاتش گسترده تر از سایرین در اطرف است، دنی بهت گفته بابت آ اصلا نگرانی ندارم. می دانم که راهش را خواهد یافت و خواهد رفت. مگر سه سال پیش نبود که تازه شروع کرد به انگلیسی خواندن و بعد در دانشگاه خودش را تحمیل به دیگران کرد. نگران نباش و نگران نیستم. ضمن اینکه ن عزیزم مسئله اینگونه نیست و اینطوری هم دیده نمیشه. حتما تو برای برنامه و پروژه ی دانشگاه شون مناسب تر بودی و حتما تو بیشتر از آ تولیدات آکادمیک داشته ای. و این نکته کاملا به حق و درست است. تو بابت شایستگی های خودت دیده شده ای و من هم باید تلاش کنم برای دیده شدن. ضمن اینکه اولویت مثل همیشه، زندگی زیبایمان هست.

هیچ نظری موجود نیست: