۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

گیر کرده در بالکن


عجب! ساعت شش و 21 دقیقه هست. تازه از کلاس کرین برگشته ام و باید برای کلاس فردای آنت و بعدش هم توتوریال های فردا و پس فردا خودم را آماده کنم.

تو بعد از کار رفتهای خانه و داری روی مقاله ات کار می کنی. دیشب کمی سرما خوردی و قبل از اینکه بیام خانه میرم پرتغال بگیرم. امروز صبح به بابک زنگ زدم و نیم ساعتی باهاش حرف زدم. با اینکه خیلی گرم و عادی نبود فضای حرفهامون و یک سردی و حس کاملا غریبگی در کلام هر دو طرف بود اما بخصوص بعد از اینکه دیروز مادر کمی از دستم ناراحت شد - و هنوز هم فکر می کنم حق با من بود- گفتم بذار امروز بهش زنگ بزنم و خوشحالش کنم.

بعد از تلفن با بابک با اتوبوس آمدیم دانشگاه چون دیرمون شده بود. بلافاصله بعدش به مامانم زنگ زدم و بعد از مدتی بخصوص بعد از گرفتن ویزا باهاش حرف زدم. تو هم جداگانه بعد از من بهش زنگ زدی. حالش خوب بود و روحیه اش با توجه به وضعیت زندگیش و داستان های داریوش و امیرحسین و البته خودش خوب بود.
با مادر هم موقعی که داشتم قبل از کلاس می رفتم تا فیلم Che قسمت دومش را پس بدم حرف زدم و از اینکه به بابک زنگ زدم خوشحال شد.

دیشب در اولین جلسه ی گروه کتابخوانی بدیو که رفتم تنها سام و مارک و من بودیم اما حرفهای نسبتا خوبی رد و بدل شد. به هر حال مارک علاوه بر اینکه خیلی احساس تعلق به پروژه ی بدیو داره از ما هم خیلی بیشتر با متن آشناست. بعد از دو ساعتی که نشستیم با مارک کمی قدم زدیم و بهم گفت قصد داره مقطعش را از دکترا به MPhi تغییر بده و برای دکترا بره یکجایی که کمی شور و شوق "عمل" و فضای زنده ی مباحث سیاسی باشه. گفت احتمالا میره انگلیس.

وقتی برگشتم کمی با هم نشستیم و حرف زدیم و آماده ی خواب می شدیم که یکی زنگ در را زد که داشتم از جلوی ساختمانتان رد می شدم متوجه شدم دوتا خانم در واحد 306 در تراس گیر کرده اند و در بالکن از پشت بسته شده. خلاصه تا تو چندین جا زنگ بزنی و بلاخره مدیر آن بخش از آپارتمانها را پیدا کنی که واحدهاشون را موقت اجاره میدهند و من دنبال شماره های ممکن بگردم و از توی اینترنت و تبلیغ ساختمان پیدا کنیم موبایل طرف را یک ساعتی طول کشید.
در این مدت من پایین بودم و با انها حرف میزدم که نگران نباشید طرف گفته میاد و آنها هم که حسابی در سرما می لرزیدند دایما عذر خواهی می کردند.

شاید نزدیک به 10 بار پتویی که تو در کیسه گذاشتی را پرت کردم سه طبقه بالا تا بلاخره تونستن بگیرنش. اما همین کافی بود که تمام شب و امروز را با گردن درد سر کنم. گویا پتو را تا این لحظه پس هم نداده اند و نمی دانیم بلاخره مدیر ساختمان چه ساعتی آمد و در را برایشان باز کرد.

این داستان دیشب و امروز که برای من با تلفن و کمی درس خواندن و فیلم چگورا قسمت دوم را دیدن و سر کلاس رفتن تمام شد و برای تو با کمی خستگی و سرما خوردگی و کار تمام وقت و حالا هم در خانه روی مقاله ات کار کردن داره دنبال میشه.

خب! بلند شم و بیام پیش تو و برات آب پرتغل بگیرم و کمی تو دل هم غش خنده بزنیم تا حال هر دومون رو فرم بیاد و سر حال بشه.
همیشه بهت گفتم که یادت نره که تو برای من تمام معنی زیبای زندگی هستی. واسه ی همین توان دیدن بی حالی و خستگی ات را ندارم.

هیچ نظری موجود نیست: