۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

آیریس و آلن


دیروز تادیر وقت اینجا بودم و داشتم با بدیو سر و کله میزدم و راستش را بخواهی چیزی هم دستگیرم نشد. ناصر پیش از 7 رفت خانه اما من هنوز داشتم با متن کلنجار میرفتم که دیدم نمیشه و بهتر بیام خانه. تا پا شدم و زدم به راه باران گرفت و من که هم آستین کوتاه و هم شلوار کوتاه پوشیده بودم حسابی خیس رسیدم خانه.

تو اسپاگتی ای درست کرده بودی بی نظیر و از آن خاص تر "رولت". بعد از سالها رولتی خوردیم که بی نظیر بود و خیلی بهمون چسبید. شب خواستیم فیلم ببینیم که من متوجه شدم تو داری فیلم تلویزیون را دنبال می کنی و من هم نشستم کمی درباره ی بدیو خواندم و با سر و صدای بی وقفه ی همسایه ها رفتیم بخوابیم. هر دو خیلی بد خوابیدیم دیشب. من که نصف شب از خاوب بیدار شدم و دیدم در حالتی نیمه خواب و بیدار نشسته بودم در تخت و وقتی خواستم دوباره بخوابم متوجه شدم درد شدیدی در گردن و سر شانه هایم دارم. از بس درد داشتم که تا صبح ده بار از خواب بیدار شدم. ساعت حدود چهار صبح بود که از خانه ی یکی از این همسایه ها چنان سر و صدای دعوایی بلند شد که نه تنها من و تو که بقیه هم بیدار شدند. کلا این محل یکی دو سالی است که دیگر قابلیت سکونتش را از دست داده. سر و صدا و بی توجهی همسایه ها بخصوص خانه های دانشجویی اجازه ی استراحت را به ما نمی دهد و اگر رفتنی نبودیم حتما محل مون را باید عوض می کردیم.

به قول تو مدتی است که صبحها هم خسته از خواب بیدار میشویم از بس که شبها از خواب میپریم. به هر حال بزرگترین مسکن در حال حاضر همین فکر به رفتن است.

صبح هم با گردن درد چند دقیقه ای زیر دوش آب گرم گردن و شانه ام را ماساژ دادم و بهتر شدم و بعد از اینکه با مادر حرف زدیم برای صبحانه در حالی که کمی باران هم می آمد رفتیم گلیب. دوباره رفتیم "بد منرز" و واقعا در هوای ابری و آفتابی و صبحانه ی بسیار دلچسبی که خوردیم حال و هوامون جا آمد. بعدش با هم رفتیم "گلیبوکس" و من کتاب Being and Event را خریدم چون نمی شود با کتاب کتابخانه جلسات ریدنیگ گروپ را برگزار کرد. تو هم به اصرار من کتاب سال برنامه ی Q در کانادا را خریدی که دوست داشتی بخوانی و گفتی خب حالا کتاب تو هواپیمایم را هم خریدم و فردا هم بریم و صندلی هامون را مشخص کنیم.

این هفته بیتا قراره یک عمل سرپایی کنه و تو گفتی به ناصر بگم که برای نهار و شام چهارشنبه و پنج شنبه شون نگران نباشه که تو می خواهی برای بیتا سوپ قلم و ماهیچه درست کنی. دیروز با ناصر کمی حرف زدم و بهش گفتم که به نظرم داره چیزی را در زندگی از دست میده و بهش بی توجهی می کنه که با به دست آوردن هر هدفی قابل جبران نیست. گویا روز سیزده به در که تو با بیتا قدم میزدید بیتا بهت نق زده بوده که ناصر خیلی به همه میگه ما که سال خیلی سختی داشتیم و احتمالا سال سختتری هم پیش رو داریم و ... و در نهایت هم گفته بوده که مگه من چه تفریح و خوش گذرونی دارم که ناصر دایما اینطوری به همه میگه. البته حرف من معطوف به صحبتهای بیتا نبود. به ناصر گفتم که به شدت آدم "هدف محوری" هست و گویا یادش رفته که باید زندگی هم کرد و از کاری که می کنی لذت هم ببری. درست نقطه ی مقابل من که کاملا آدم "مسیر محوری" هستم و برایم رفتن مهمه نه رسیدن. اما من هم همانطور که به ناصر گفتم در نهایت بازنده خواهم بود اگر کلا به هدف و افقم اینگونه بی توجه باقی بمانم. به هر حال با اینکه خیلی درست نبود اینطوری بعد از مدتها باهاش صحبت کنم اما چون واقعا دوستش دارم بهش نظرم را گفتم و اون هم دقیقا تایید کرد که متوجه ی این نکته هست.

خب! این از برنامه ی امروز که باز هم در حال دست و پا زدن بی نتیجه در متن بدیو هستم. به نظرم تا به اینجا فیلسوف جالبی آمده اما هنوز با "یگانه" بودن گفتار و دیسکورسش مواجه نشده ام و تا اینجا - که هنوز اول راهه البته - بیشتر آوای دیگر فلاسفه را در کارهایش می شنوم تا صدای خودش را. هرچند هنوز برای قضاوت خیلی خیلی زوده.

قراره امروز زودتر بیام خانه و شب بلاخره بشینیم و با هم فیلم Crazy Heart را ببینیم. تو هم داری روی فصل کتابت کار می کنی و برایم فرستاده ایش تا پرینتش بگیرم و فردا که قراره با هم دوتایی بریم بیرون و پیک نیک کنیم بخوانیش و رویش کار بیشتری کنی. متن دیگری هم که الان برام فرستادی تا آن را هم پرینت بگیرم و بیارم فصل پنجم کتاب فمینست مورد علاقه ی من آریس مورین یانگ یعنی Inclusion and Democracy هست که درباره ی جامعه ی مدنی و محدودیتهایش هست و گویا می خواهی با نگاهی به آن چیزهایی را در مقاله ات تغییر دهی. من هم که فردا بدیو خوانی/بازی خواهم کرد.

هیچ نظری موجود نیست: