۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

گودو


امروز چهارشنبه هست و من نتونستم چند روز گذشته را در اینجا ثبت کنم. در کل باید بگم که این لانگ ویکند خیلی به من و تو خوش گذشت و با اینکه خیلی کار بخصوصی نکردیم اما استراحت مناسب و دلچسبی بود. یکشنبه و دوشنبه کمی درس خواندیم و روز دوشنبه با اینکه برای بیرون رفتن برنامه ریزی کرده بودیم اما منصرف شدیم. اول پیاده رفتیم تا برادوی و آژانس هواپیمایی و صندلی های پروازمون را گرفتیم. اگه تغییر نکنه صندلی های خوب و بدون صندلی جلویی گرفتیم. بعدش رفتیم تا "گلیبوکس" بالای خیابان گلیب و کتابفروشی کتابهای دست دوم و من کتاب On Revolution آرنت را که آنجا دیده بودم گرفتم. از آنجایی که دوشنبه هم تعطیل عمومی بود کتابفروشی دیرتر باز میشد و ما چند دقیقه ای زودتر رسیدیم. جلوی کتابفورشی نشسته بودیم که وراسیداس را دیدیم و کمی گپ زدیم تا کتابفروشی باز شد و او رفت سر قرارش با یکی از دانشجوهای دکتراش و ما بعد از خرید کتاب قدم زنان زیر باران بسیار سبکی که می بارید رفتیم تا کافه ی بدمنرز و قهوه ای خوردیم و با هم بعد از کمی خرید پیاده تا خانه رفتیم.

دوشنبه کلا روز آرام و خوبی بود و پایان بسیار زیبایی بر این چند روز تعطیلی. سه شنبه- دیروز- صبح دوتایی رفتیم کمپس و قهوه ای خوردیم و پیاده تا دانشگاه آمدیم و من کمی بدیو خواندم و تو هم سر کار بودی تا پیش از ظهر که تو می خواستی بری بانک تا باقی پولی را که بابات فرستاده بود به حساب بگذاری و شبش بقیه ی پول دنی را بدهی. من هم با تو آمدم و قدم زنان رفتیم و برگشتیم. ناصر هم یک سر کوتاه ی به دانشگاه زد و گفت از آنجایی که بیتا کمی استراس عمل فردا را داره میرم خانه پیش او. بعد از ظهر با آندرس در کافه پارما در دانشگاه قرار داشتیم و تو بعد از اینکه چند دقیقه ای نشستی باید میرفتی سر کارت ساعت نزدیک 2 بود که تو رفتی و تا 5 که از کار برگشتی هنوز من و اندرس داشتیم با هم راجع به ایران و مسایل مختلف حاشیه ای حرف میزدیم. آندرس هم تا آخر ژوئن تز دکتراش را تحویل میده و احتمالا بعدش برای استراحت یک سالی را به اروپا خواهد رفت. قرار شد که اگر سمت کانادا امد به ما هم سری بزنه چون گفت که بعضی از اعضای خانواده اش آن دور و برها هستند.

دوتایی برگشتیم خانه و با اینکه خیلی امیدی نداشتیم که پاسپورتهامون رسیده باشه اما ته دل بی صبرانه خودمون را به صندوق پستی خانه رساندیم و البته که نرسیده بود. احتمال داره امروز عصر که میریم رسیده باشه اما از آنجایی که هم جمعه و هم دوشنبه تعطیل بوده و آنها هم شاید با پست پیشتاز و اکسپرس نفرستاده باشند ممکنه امروز هم نرسه. اما تو بهم گفتی که هر روزی که رسید باید مثل زمانی که ویزای استرالیا را در تهران گرفتیم و بعد از سفارتخانه برای نهار رفتیم آپاچی - که اگه اشتباه نکنم چون بعد از ظهر شده بود رفتیم آنجا چون تنها جایی که هنوز در ساعت 4 و 5 عصر باز بود ونهار داشت- و بعدش رفتیم سینما فرهنگ و شبش هم رفتیم خونه ی خاله سوری و با مامان و بابات که ان موقع در کانادا بودند حرف زدیم و مامان و مادر در آمریکا، خلاصه که تو گفتی باید هر روزی که پاسپورتها امد بریم سینما.

الان ساعت نزدیک 2 بعد از ظهر هست و من تازه نهارم را خوردم و بیتا و ناصر هم یک سر آمدند PGARC تا غذاهایی که تو براشون درست کردی را ببرند. قرار بود ما خودمون صبح براشون ببریم که گفتند خودشان خواهند آمد. برای بیتا آش قلم درست کردی و برنج با ماهیچه برای چند وعده تا زودتر جون بگیره.

امروز خبری در روزنامه ی The Australian چاپ شده بود مبنی بر اینکه سفارت ایران دانشجوهای ایرانی که در اینجا برای دموکراسی و خواستهای مردم ایران فعالیت می کنند را تحت نظر قرار داده و برای اینکار از دانشجوهایی که بورسیه ی دولت هستند استفاده می کنه. خب! البته غیر از این بود جای تعجب داشت اما ناصر بهم گفت که بعید می دونه مرتضی جزوشون باشه. من هم گفتم آره ممکنه که نباشه اما مشکل فرد نیست. مشکل فشار سیستم هست که بلاخره آنها را مجبور می کنه. بنا به چیزهایی که ما از ناصر و بیتا شنیدیم وقتی اینها آمده بودند اینجا حتی تا چند وقت که خبر موثق از طرف آخوندشون از ایران نرسیده بود از خوردن لبنیات نیز پرهیز می کردند اما یک روز من به ناصر گفتم آیا دچار سئوال و تردید از گرفتن ماهیانه چند هزار دلار به عنوان بورس دولت - دولت نامشروع و ستمگر- نشده اند.

بگذریم من اینجا نباید چیزهایی از این دست را بنویسم. قرارم برای نوشتن با خودم در اینجا چیز دیگری است و باید حداقل به این قرار پایبند باشم. با اینکه جاهای دیگه چیزهای دیگه ای می نویسم اما به هر حال نمی شود کاملا بی هیچ حاشیه ای اینجا آمد و رفت.
به هر حال منتظر پاسپورت ها هستیم و من بجای درس خواندن دارم 90 می بینم. باورت میشه. عجب آدم مزخرفیم من. واقعا.

هیچ نظری موجود نیست: