۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

کتاب زندگی ما


امروز شنبه سوم آوریل هست و من نرسیدم روز پنج شنبه و جمعه اینجا سری بزنم. پس اول از روز پنج شنبه اول ماه شروع کنم. بعد از اینکه صبح آمدیم دانشگاه و تو رفتی سر کار و من امدم PGARC بلافاصله نشستم متن درس این هفته را نگاهی کردم و ورقه های بچه ها را که برای پرزنتیشن باید صحیح می کردم نگاه کردم و براشون کامنت نوشتم و ساعت 2 رفتم سر کلاسم. دو نفری که باید آن روز پرزنت می کردند کارشان را خوب انجام دادند و احتمالا نمره ی بالایی برای این کار بهشون خواهم داد.

بعدش برگشتم و نهارم را با ناصر خوردم و گفتم که باید برای گرفتن پول برم "چتسوود" و اگر از سوپر ایرانی ساحل چیزی می خواهند براشون بگیرم. گفت چرا باید اونجا بری و گفتم باید امروز بلیط هامون را بگیریم. خلاصه که اشک تو چشمهاش جمع شد و نهارش تو گلوش گیر کرد. می دونم خیلی از رفتن ما دلگیر میشه و مدتی خیلی برای اون و ما سخت خواهد بود اما زندگی است و امیدوارم بتونیم همونطور که به خودش گفتم روزی در کشور خودمون به خوشی دور هم جمع بشیم. گفت که من تا یک مدت نمیام توی این PGRAC و شاید برم همون ساختمان قبلی. به هر حال که خیلی حالش گرفته شد و من هم از اینکه مجبور بودم بهش بگم ناراحت بودم.

تا رفتم سوپر ساحل و برگشتم دقیقا سه ساعت طول کشید. با قطار از هر طرف یک ساعت راهه و از ایستگاه تا آنجا هم یک ساعت پیاده باید می رفتم و بر میگشتم. برای خودمون نان گرفتم و برای انها آلبالو. برگشتنی به سمت PGARC هم اشر را دیدم و هم دانکن را و کمی باهاشون گپ زدم و بهشون گفتم که داریم می ریم کشورشون. خیلی جالب بود که دونفری که کانادایی بودند را در راه دیدم.

بعد از اینکه رسیدم و قرص سر درد خوردم با هم رفتیم برادوی و به سلامتی بلیط هامون را گرفتیم اما تصمیم گرفتم به ناصر تاریخ جلوتر را بدم تا موقعی که چند روز اضافه موندیم بیشتر بهش خوش بگذره. خلاصه که خیلی حالش را گرفتم با این خبری که بهش دادم. دایم هم می گفت حالا چرا اینقدر زود می خواهید برید بذارید آگست برید و ... .

رفتیم دوتایی برادوی و بلیطها را گرفتیم و وقتی خواستیم صندلی هامون را هم بگیریم خانمه گفت باید صبر کنید تا بلیط ها کانفرم بشه و تایید بعدش می تونید. قرار شد دوشنبه با هم بریم این کار را بکنیم. این هفته به دلیل لانگ ویکند - دیروز که گود فرایدی بود و دوشنبه هم بابت ایستر تعطیله و 4 روز تعطیلی داریم- و تاریخ دوشنبه که باید بلیط ها را می خریدیم. با زحمتی که بابات از تهران کشید و رفته بود میدان فردوسی تا صراف پیدا کنه و برامون پول بفرسته و تو یادت به سوپر ساحل افتاده بود که کار صرافی هم می کنه باعث شدی که با زحمت بابا و چور کردن این انتقال من برم و پول را بگیرم و ما هم بلیط مون را قبل از تاریخ مقررش بخریم و جریمه نشیم.

به هر حال قرار شده که دوشنبه بریم و "سیت" هامون را بگیریم که جامون هم راحت باشه در تمام طول پرواز از اینجا به دبی و بعد از سه روز دیدار با خانواده و رفع خستگی از دبی به تورنتو به امید خدا. آنها که خیلی خوشحالند که ما این تصمیم را گرفتیم که از این طرف دنیا بریم کانادا و در راه انها را هم ببینیم. ما هم خوشحال و راضی هستیم. امیدوارم که خیلی خوش بگذره و واقعا با دیدن همگی بخصوص تو حسابی انرژی دوباره ساختن زندگی را در خودت جمع بکنی.

خدا را هزار مرتبه شکر که دوباره روحیه ی هر دو و بخصوص تو خیلی خوب شده. امروز که داشتم بهت این را می گفتم گفتی با شروع داستان استخر و این حرکت تازه تو خیلی رو فرم امدی و روحیه ات بالا رفت. باید این مسیر را همینطوری ادامه بدهیم چون حالا حالا ها به این کوشندگی و تلاش احتیاج داریم و اولین فاکتور براش روحیه ی قوی است.

اما از دیروز بگم که برای سیزده به در قرار گذاشتیم با ناصر و بیتا بریم "سنتریال پارک" سیدنی. ظهر قرار داشتیم در ویکتوریا پارک جلوی دانشگاه همدیگر ار ببینیم و ما مثل چهار سال گذشته در سیدنی سبزه هامون را آوردیم و - امسال اتفاقی دوتا هم داشتیم و یکیش را به آنها دادیم- گره زدیم و انداختیم شون در دریاچه ی ویکتوریا پارک. از آنجا اتوبوس گرفتیم و رفتیم به سنتریال پارک. اولش راننده ی اتوبوس یادش رفت ما را در ایستگاه لازم پیاده کنه و بعد از اینکه کمی قدم زدیم و چند خیابان را قدم زنان رفتیم رسیدیم به پارک معروف سیدنی و من و تو برای اولین بار دهها قوی سیاه را دیدیم که در دریاچه های پارک داشتند در یک روز زیبای پاییزی روی آب حرکت می کردند. نشستیم زیر یکی از درختان بزرگ کنار دریاچه که بدون اغراق صدها طوطی سفید دور و برش بودند. گفتم ممکنه این زیر بشینیم از مهمان نوازی دوستان در امان نباشیم و شامل فضولات شان شویم که تردید در جمع شکل گرفت که نه بابا. هنوز حرفشان تمام نشده بود و ما هم به غیر از زیر اندازها چیزی را پهن نکرده بودیم که روی زیر انداز ما یکی از این دست محصولات پهن شد. من پاکش که می کردم به فال نیک گرفتم. چون سبزه ها را که گره میزدیم برای هر آرزویی سبزه ها گره خوردند جز تنها آرزوی شخصی امسال مون که گرفتن پذیرش از دانشگاه بود. اما این را به فال نیک گرفتیم و خلاصه سیزده را بدر کردیم.

خوش گذشت. هم بچه ها خیلی خوراکی و نهار آورده بودند و هم ما. خیلی خوردیم و چند ساعتی نشستیم و کلی عکس گرفتیم و گپ زدیم و خلاصه که البته با حرف رفتن ما کمی هم راجه به آینده و دور هم جمع شدن آرزو کردیم. ناصر متاسفانه با اینکه هم همه بهش میگن و هم خودش معترفه این ایراد را داره که الان و لحظه را بخاطر فکر و خیالی در آینده خراب می کنه. خلاصه که هی گفت سال بعد ما سیزده بدر کوفت مون میشه. بعد از چند ساعت نشستن نزدیک غروب جمع کردیم و کمی دور دریاچه قدم زدیم و متوجه شدیم که کلی ایرانی دیگه هم - که اکثرا از ایرانی های متمول به نظر میرسیدند با توجه به ماشین های پارک شده- در آنجا مشغول به در کردن روز سیزده هستند به ایستگاه رسیدیم و رفتیم سمت خانه. در نیوتاون چهارتایی رفتیم کافه C که تنها جای باز در آن دور بر بود - بخاطر گود فرایدی- قهوه ای خوردیم و از هم جدا شدیم و هر کسی رفت خانه ی خودش.

شب باید یکی یک "ابسترکت" و چکیده مقاله برای کنفرانس دانشگاه یورک در اکتبر می فرستادیم که تو از حالا آنجا را پیدا کرده بودی و قرار بود بفرستیم تا اگر شد بتونیم در فضای آنجا همین امسال خودمان را وارد کنیم. کنفرانس درباره ی Popular Culture and Politics هست و ابسترکت من یک نگاه کاملا متفاوت به حوزه فرهنگ روزمره و امکان مقاومت دربرابر روند سیاست های موجود در کشورهای نئولیبرال هست که این مدت ایده هایی با توجه به خوانش کارهای آدورنو و بنیامین به دست آوردم و تو هم درباره ی سیاست و اینترنت چکیده ای فرستادی. بعدش خواستیم فیلم Crazy Heart را ببینیم که نشد و یک فیلم ایرانی که هم بچه ها هم مامانت بهمون گفته بودند ببینید به اسم "کتاب قانون" که از جمله پرفروش های امسال بوده دیدیم که حالمون را بهم زد. واقعا فیلمی نظیر "درباره ی الی" که خودش هم کاری خیلی ایده آل محسوب نمیشه اتفاق درسینمای امروز ایرانه و نه قاعده. تاسف آور بود اینکه روند غالب در سینمای ما چنین شده و البته که خیلی هم جای تعجب نیست. بلاخره همه چیز باید بهم بیاد. اون سیاست حاکمه، اون اقتصادشه، اون ورزش و فوتبالشه، این داستان فرهنگ و هنر و کتاب و مطبوعاته و این هم سینما. به قول تو واقعا کسانی که دارند در وضعیت موجود خلاف روند با هزاران تلاش تنها سعی میکنند در جریان روز مستحیل نشوند را باید ستایش کرد و قدر دانست. نمونه ای از فیلمهای روز سینما را که به عنوان برنامه ی آینده در اول فیلم دیدیم نشان داد که چقدر خوشبخت و خوش شانس بوده ایم که آنجا نیستیم و باید واقعا سعی کنیم برای آن عده ی اندکی که می کوشند تا جهان تحمیلی و سلطه ی حاکم را رد کنند هم صدا باشیم و هم مشوق.

امروز صبح با هم رفتیم دندی و صبحانه ای خوردیم و من آمده ام دانشگاه تا شروع به خواندن Being and Event کنم و تو هم رفتی برادوی و بعدش به خانه میروی تا بوک چپترت را که برایت فرستاده اند تا کامنت های بسیار بسیار کمش را "اپلای" کنی انجام دهی و بفرستی برای چاپ نهایی. به سلامتی فصل تو فصل شماره ی 19 کتاب خواهد بود و وشته اند که بسیار خوشحالند که تو این مقاله را برای چاپ به آنها داده ای. مبارک هر دومون باشه عزیزترینم.

امروز با هم حرفهای قشنگی زدیم و قرار شد برای این جند روز تعطیلی علاوه بر درس، ورزش و فیلم را هم از قلم نندازیم. تصمیم گرفتیم تا قبل از رفتن دوستانمان را یک شب به یک بار دعوت کنیم تا مهمانی خداحافظی هم با دوستان و همکاران تو بگیریم و به یادگار خوش اینجا را به امید سالهایی پر بارتر ترک کنیم.

روزی که از چتسوود بر می گشتم تا با هم بریم بلیط هامون را بخریم یکی از دوستان هم دانشکده ای تو "سارا" که از انگلیس آمده است بهت گفته که هر کسی شما دوتا را میشناسه به عنوان یک زوج خوشبخت و فرهیخته ازتون یاد میکنه و بهت گفته بوده که: ن دارم بهت میگم شما باید بعدها داستان زندگی تون را بنویسید.

شاید هم اگر به آنجایی که می خواهیم رسیدیم این کار را کردیم. من اگر هیچ چیزی برای گفتن در کتاب زندگی مون نداشته باشم این یکی را با تمام وجودم دارم که شهادت بدهم که با عشق می توان چنان کرد و زیست که شایسته است و باید. البته برای شکلگیری این عشق شرایطی لازم است که نباید از قلم انداخت. اما عشق خودش شاید که همه چیز باشد.


هیچ نظری موجود نیست: