۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

روزهای خوش و سر درد


بعد از دو روز که ناگهانی بخاطر سردرد تو - جمعه- دانشگاه را ترک کردم که ببرمت خانه تازه امروز - یکشنبه- ظهر آمده ام دانشگاه. جمعه صبح رفتم سر کلاسهایم که بهتر از هفته های قبل بود و بحث و گفتگو بین بچه ها کمی کلاس را گرم کرده بود. تو هم با تلفن فهیمه مواجه شده بودی که تازه رسیده است سیدنی و خیلی خسته است و می خواهد برود خانه و استراحت کند. بهش گفته بودی با اتوبوس از ایستگاه سمنترال بیاد تا دم دانشگاه و برده بودیش خانه و بهش توصیح داده بودی که چطور کارهایش را بکند؛ لباسهایش را بشوید و کجا بخوابد و نهارش را داده بودی که بعد از اینکه از خواب بیدار شد بخورد و ... و دوباره برگشته بودی سر کار.

من هم بعد از کلاسهایم برگشتم کتابخانه و با مادر حرف زدم و تازه بعد از نهار نشسته بودم سر درسم که متوجه شدم تو برای اولین بار قرص میگرنی که دکتر برایت نوشته بود را خورده ای و حال بدی سر کار پیدا کرده ای. گویا تمام سرت سنگین و کرخت و داغ شده بود و اینطور که میگفتی انگار آتش از چشمها و بینی ات بیرون میزد. اصلا حالی نداشتی و وسط این داستانها هم بابات بهت زنگ زده بود که احوالپرسی کند که نگران شده بود. خلاصه ریچارد- مدیر بخش تو که خودش هم میگرن داره- بهت اصرار کرده بود که باید بری خانه و استراحت کنی.

من هم جمع کردم و سریع آمدم و با هم رفتیم خانه. فهیمه را که دیدم خیلی با تصویری که انتظارش را داشتم مطابقت نداشت. بعدش بهت گفته بود که به دلیل افسردگی و خستگی و نیاز روحی که داشته این سر را آمده است که کاملا هم از حال و روزش معلومه. البته توی این یکی دو روز هم حال اون بهتر شده و هم وقت بیشتری برای حرف زدن و گپ زدن پیدا کرده ایم و در مجموع دختر خوبیه.

خلاصه که جمعه تا سر شب که حال تو بهتر شد در خانه نشستیم و تو و فهیمه کمی از خاطرات دوران دبیرستان - سال اول و دوم که با هم بودید- گفتید و خندیدیم. سر شب رفتیم در محل خودمون قدمی زدیم و تو که شنیده بودی یکی از پیتزافروشی های خیابان کینگ خیلی خوبه گفتی بریم آنجا. پیتزای خوبی نبود اما بیشتر از اینکه می دیدم تو حالت بهتر شده خوشحال بودم. بر گشتیم خانه و کمی بعد خوابیدیم برای برنامه ی روز شنبه.

شنبه صبح من زود بیدار شدم و دو ساعتی در تخت کمی کتاب خواندم و کمی در اینترنت چرخ زدم تا فهیمه هم بیدار شد و من برای کمی راه رفتن زدم بیرون تا شما هم آماده بشید و بریم کافه ی کمپس که قرار بود ناصر و بیتا و شبنم و مجتبی هم بیان. بعد از کمی تاخیر سر و کله ی همگی پیدا شد و با اینکه کمپس خیلی هم شلوغ بود اما بلاخره دو تا میز کنار دستگاه قدیمی قهوه خرد کنی بهمون رسید و بعد از یک ساعت گپ زدن و قهوه خوردن رفتیم به سمت ایستگاه اتوبوس تا بریم سنترال و از انجا با قطار بندای.

خوش گذشت. خیلی هم خوش گذشت و عکسهای زیاد و زیبایی دم ساحل و روی صخره ها گرفتیم. من خیلی خوشحال بودم که تو بعد از مدتی کمی داری استراحت می کنی و بخصوص بعد از حالی که دیروز شده بودی چنین استراحتی را احتیاج داشتی. خیلی هم از دست مجتبی خندیدیم. کلا شبنم و مجتبی بهم خیلی میان. هر دوشون توی یک فضا هستند و مهمترین خصوصیت شون اینه که اهل ادعا نیستند. خودشون هم می دانند که جهان مون با هم متفاوته و این به ما و آنها فضای مجزا و خوبی میده. ناصر هم خیلی از اینکه داریم میریم ناراحت و غمگینه و این از توی صورتش معلومه.

چند ساعتی قدم زدیم و گفتیم و خندیدیم و به غرو لندها و شوخی های مجتبی که از گرسنگی دایم شکایت داشت گوش کردیم تا رسیدیم به یک بار و رستوارن آلمانی به اسم "باواریا". با اینکه غذاش و ساندویچ هایش گران بودند، اما کیفیت خوبی داشت و خلاصه به غیر از تو و بیتا و فهیمه که به قول خودش داره میره که وسایلش را جمع کنه و برای یک دوره زندگی بیاد استرالیا، همگی آبجوی آلمانی خوردیم. من لیوانم به نصف رسیده بود که هم تو و هم دختری که به میز ما سرویس میداد متوجه ی ترک روی لیوان شد و رفت یک لیوان آبجو تازه برایم آورد.

از همان مسیر با قطار و اتوبوس تا نیوتاون برگشتیم. ناصر و بیتا سر راه پیاده شدند و رفتند خانه خودشان. ما هم در خیابان خودمان کینگ رفتیم برای اولین بار بعد از تقریبا 4 سال بهترین بستی ایتالیایی فورشی شهر که تازگی در کانال SBS شنیده بودیم. و واقعا چه بستنی خوبی بود. خلاصه که بعدش با بچه ها کمی در پارک پشت خانه قدم زدیم و تو و شبنم که راجع به فروش وسایل خانه حرف زده بودید تصمیم گرفتید که همگی بریم خانه تا آنها هم وسایل ما را دوباره ببینند و به یکی دوتا از دوستانشان عکسهایش را نشان دهند. البته خود شبنم گفت که احتمالا "سوفابد" را خودش بر میداره. خلاصه اینکه خیلی لطف کردند و علاوه بر عکسهایی که گرفتند درباره ی قیمتها هم اصرار داشتند که قیمتها را باید بالاتر ببریم.

به غیر از تخت خواب که قراره به ناصر اینها بدیم و پنکه ها که به دین، اگر بتوانیم احتمالا از فورش وسایل مون نزدیک دو هزار تایی باید دست مون را بگیره. بهتر ننویسم که وقتی آمدیم جقدر پول برای همین وسایل دادیم و جقدر به قول همه وسایل مون را تمیز و نو نگه داشته ایم. خلاصه که آرام آرام باید به فکر رد کردنشون باشیم تا همه چیز به روزهای آخر نیفته.

دیشب با اینکه همسایه هامون تا دیر وقت پارتی و سر و صدا داشتند اما من و تو از خستگی بیهوش شدیم و فهمیه هم یک ساعت بعد از ما و بعد از چک کردن ایمیلهاش و اینترنت چرخی خوابیده بود.

اما امروز یکشنبه 25 آوریل. هوا چند درجه ای خنک تر شده و باران بسیار ملایم و زیبایی از صبح می آمد که الان قطع شده. سه تایی بعد از اینکه پیاده از داخل دانشگاه قدم زنان رفتیم گلیب به کافه ی بدمنرز رسیدیم و برای صبحانه آنجا نشستیم. من می دانستم که ناصر با استل این دور و بر قرار داره تا فصل اول تزش را بهش تحویل بده. استل را که دیدیم رفتیم و بهش سلامی کردیم و بعد از اینکه تو 20 دلاری را که از ما طلب داشت بهش دادی برگشتیم داخل کافه و با هم راجع به دانشگاه ها در آمریکا و اینجا حرف زدیم تا ناصر هم اتفاقی رسید و بعد از اینکه کارش با استل تمام شد آمد پیش ما و چهارتایی کمی گپ زدیم و قرار شد شب بریم خانه ی ناصر و بیتا. گفتم به شرط اینکه ما شام را بیاوریم. خلاصه که قرار شد تو و فهیمه که برای دیدن اپراهاوس و راکس با هم رفته اید شهر بر گشتنی گوشت بگیرید تا شب خانه ی ناصر و بیتا کباب درست کنیم.

من هم بعد از اینکه شما سه نفر به سمت برادوی رفتید رفتم گلیبوکس و کمی لای کتابها چرخیدم و رفتم کتابفورشی دست دومش و کتاب Cultural Industry آدورنو را که خیلی تمیز و در واقع نو بود دیدم و خریدم و یکی دوتا کتاب دیگه را چک کردم که اگر ارزانترش را پیدا نکرده برم این یکی دو روزه بگیرمشون. درسگفتارهای کوژو درباره ی پدیدار شناسی روح - که بخشیش را مرحوم عنایت ترجمه کرده بود و در ایران خیلی از خواندنش لذت بردم- و کتاب پل گایر درباره ی آزادی در فلسفه ی کانت.

شماها که با هم در حال گشتن هستید و من هم دانشگاه باید امروز متن این هفته ی بدیو را بخوانم و از فردا بکوب باید برگه های امتحانی درس کرین را تصحیح کنم.

فردا قراره برای صبحانه با هم بریم دندی و تو با کایلا هم قرار گذاشته ای که بیاد. خیلی خوشحالم و خدا را شکر می کنم که بخصوص تو داری کمی استراحت می کنی.

هیچ نظری موجود نیست: