۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

در دایره قسمت شعور


شنبه 10 آوریل هست و تو در خانه داری رولت درست میکنی تا من از دانشگاه بیام و با هم بریم خانه ی شبنم و مجتبی که با قطار نزدیک به دو ساعت راهه.

امروز صبح با هم رفتیم صبحانه دندی و بعدش تو رفتی برادوی که موهات را کوتاه کنی و من هم امدم PGARC به قصد درس خواندن و درسی به آن صورت نخواندم. بخشی از نخواندن به بازی در منابع و ... بر می گرده و بخشی بخاطر نشستن و گپ زدن با ناصر که البته با توجه به اینکه سه ماه دیگه داریم میریم نمی خوام خیلی سختگیری در این زمینه بکنم با اینکه خود ناصر بابت درسهاش خیلی تحت فشاره.

سر نهار داشت از آقا و خانم موسوی می گفت که هفته ی پیش آمده بودند خانه شون و البته دایم هم سعی داشت نه خودش خیلی حرص بخوره و نه من را خیلی حرص بده اما .اقعا شدنی نبود. می گفت سوسن در ادامه ی دفاع از تزشون که عدم شرکت در انتخابات به دلیل فراست بیش از حدشون در رابطه با تقلب بوده می گفت حالا امثال شما که در انتخابات شرکت کرده اید مسئول خون کشته شدگان هستید و البته ناصر هم با تمام ملاحظاتی که داره اینبار خوب جوابش را داده و گفته این دقیقا نکته ای هست که خامنه ای میگه. به ناصر که داشت خیلی حرص می خورد گفتم ولش کن بابا بلاخره عده ای در دایره ی قسمت نبودند روزی که شعور تقسیم می کردند. و واقعا چقدر درسته که مدرک و دانشگاه الزاما نمایانگر فهم و شعور دارنده اش نیست.

بگذریم. قبلا هم نوشته ام که اینجا قرار نیست از این چیزها بنویسم. خلاصه که درسی نخوندم و دارم کم کم میام خانه تا با هم بریم. دیشب کمی پای اینترنت نشستم و تو هم در حال فیلم دیدن خوابت برده بود. بیدارت کردم و رفتیم با هم خوابیدیم. صبح قبل از اینکه بیایم بیرون به تلفن همراه بابک بابت قولی که به مادر داده بودم زنگ زدم تا بهش خبر ویزامون را بدم که گویا شماره اش عوض شده واسه ی همین براش ایمیل زدم و بهش خبر دادم. البته قبلش به مادر زنگ زدم که تلفنش را بگیرم که مادر هم نبود و براش پیغام گذاشتم. تو که برگشتی خانه گفتی خاله آذر زنگ زده و تلفن خانه و محل کار بابک را گذاشته. البته بعید می دونم که به خانه اش زنگ بزنم. همان آخرین بار برای هفتاد و هفت پشتمون بس بود.


هیچ نظری موجود نیست: