۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

خودی بودن!


اصلا حال و حوصله ی نوشتن ندارم. فقط همین را بگم که صبح بعد از اینکه مطابق معمول هر روز دوش گرفتم و آمدم تا کارهام را بکنم و تو هم قاعدتا باید مشغول انجام کارهات می بودی دیدم که هنوز در تختخوابی اما بجای خواب داری فکر می کنی. گفتم به چی داری فکر می کنی اولش گفتی مقاله ات اما بعد با یک مقدمه چینی کوتاه مبنی بر اینکه حالا اگر بهم پذیرش هم ندادند شاید خیلی هم برای سال اول بد نباشه که کمی به انجام کارهای ضروری زندگی مون برسیم و ... خلاصه گفتی که دیروز خبر دار شدی که دانشگاه یورک هم بهت پذیرش نداده.

خیلی جا خوردم. خیلی. واقعا از اینکه تنها داریم برای خارجی بودن - البته خدا ار شکر که این دفعه دیگه آخرین باره برای دانشگاههای کانادا- رد می شویم خیلی ناراحتم. از یک طرف همه میگن ملاک اصلی چاپ مقاله هست و از این طرف تو که علاوه بر مقاله بوک چپتر و مدخل دایرة المعارف هم با بهترین ناشرها چاپ کرده ای رد میشوی. البته همانطور که دنی بهمون گفت نباید خیلی جا بخوریم چون هنوز در سیستم آنها خودی نیستیم. خودی!

اتفاقا دیروز یکی از نکاتی که با ناصر داشتیم درباره اش حرف می زدیم همین داستان پذیرش گرفتن از کانادا بود و برای ناصر که در این زمینه چندین بار تجربه گرفتن و نگرفتن با شرایط متفاوت داره اصل نکته همین بود و داشت میگفت که نگران نباشید شماها اگر امسال هم نگیرید سال بعد حتمی هست.

خلاصه که تو مثل همیشه داشتی به من روحیه میدادی و می گفتی که امیدواری به من بدن برای اینکه با توجه به نداشتن مدرک فوق از اینجا و نداشتن سابقه ی کار مرتبط و مفید از اینجا و ... و با توجه به سنم هم دیگه خیلی مسئله ی حاشیه ای نیست بهتره که من بگیرم و تو یک سالی کار کنی و از سال بعد هر دو دکترا شروع کنیم.

آره! خوبه و حرفهات هم درسته و من با تمام وجود چشم انتظارم - چون هنوز به من خبر ردی بجز دانشگاه تورنتو در رشته ی فلسفه نداده اند- اما بهت هم گفتم که شده حکایت مثلی که خدا بیامرز بی بی میزد. برادری که ترتیب برادرش را میده. از یک طرف میدونی که معیارها درسته و نه شانس آنچنانی برای گرفتن کار درست و حسابی مثل تو در ابتدا دارم و نداشتن فوق لیسانس هم حسابی عقبم خواهد انداخت، بنابراین از خداته که پذیرش بگیری. از طرف دیگه هم این حس دائمی که تو داری برای زندگی مون تلاش می کنی و من دارم به اسم درس خوندن وقتم را بیهوده تلف می کنم.

خلاصه که ولش کن حوصله ی نوشتن بیشتر ندارم.

دیشب فیلم Che را گرفتم که با هم ببینیم اما هر دو وسطش خوابمون برد. فیلم خوبی بود ما خیلی خسته بودیم. البته امروز بجای درس خواندن صبح تو دانشگاه نشستم و تو کتابخانه دیدمش. تو هم تازه از سر کلاس و توتریال رفته ای سر کارت در دفتر پژوهش های دانشگاه. الان آمدم دنبالت و با هم قدم زنان محوطه ی میانی دانشگاه را از دفتر مایکل تا ساختمان راسل طی کردیم و کمی حرف زدیم. تو برگه های میان ترم دانشجوهایت را از مایکل گرفتی و رفتی سر کار. من هم که اصلا نتونستم تمرکز درس خواندن پیدا کنم و هر چی زور زد Being and Event را بخونم نشد.

چون کمی حالت سرماخوردگی داری تصمیم گرفتم جمع کنم و برم خانه و برایت سوپ درست کنم. البته این کاره نیستم اما شاید بد هم نشد. می دونم بیشتر از مزه اش روحیه ات را با این کار می خواهم درست کنم. البته باید با انصاف باشم و اعتراف کنم که تو واقعا مسئله را دیروز برای خودت در تنهایی - بدون اینکه به من بگی و همین خیلی ناراحتم کرده- حل کردی اما من هنوز فکرم خیلی درگیرش هست.

فردا می نویسم سوپ درست شد یا نه.

هیچ نظری موجود نیست: