۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

21 آوریل


چهارشنبه شب هست و تازه از کلاس کرین برگشته ام. تو خانه ای و منتظرم هستی. همین الان داشتم این جمله را می نوشتم ناصر با یک شیرکاکائو که برای من گرفته بود و قهوه ای که برای خودش خریده بود آمد. خب از دیشب شروع کنم که رفتم ریدینگ گروپ بدیو. نیم ساعتی طول کشید تا مارک و بعدش سم آمدند. اما در این مدت داشتم با دختری به اسم گریش که قرار بود از جلسه ی قبل بیاد حرف میزدم و آشنا شدیم. گریش ادبیات در دانشگاه UNSW می خوانه و همانطور که مارک گفته بود دختر باهوشی به نظر می آمد.

تو هم که با جن خانه قرار داشتی و آخرهای کار ما بود که جن هم آمد و سلامی کرد و قهوه ای خورد و رفت. دیشب خوب بود. من تقریبا متکلم وحده بودم و براشون از افلاطون و ارسطو و کانت گفتم تا سئوال بدیو را از نظر خودم روشن کرده باشم. راضی بودم و به نظرم بچه ها هم راضی از توضیحاتم شدند. با اینکه قرار این نیست که من یا مارک تنها صحبت کنیم اما از آنجایی که باید کمی از فلسفه مثال می آوردم لازم بود دیشب خیلی حرف بزنم و در نهایت شب خوبی بود.

وقتی آمدم خانه با هم نشستیم و کمی حرف زدیم و تو گفتی که جهانگیر پاسپورتش را گم کرده و مشکل ویزا هم داره. یادم افتاد این چند وقته اصلا از خانواده خیلی خبری نداریم. گفتی با داییت هم در آمریکا حرف زدی و خیلی از اوضاع و احوالش ناراضی بوده و احتمالا برگرده ایران.

خلاصه که خوابیدیم تا صبح که من بیدار شدم و ایمیل هایم را چک کردم و دیدم از گروه اندیشه ی سیاسی- فلسفی دانشگاه یورک برام ایمیل زده اند که من در لیست انتظار هستم و مشکل اینه که نمی تواند بیشتر از یک دانشجوی خارجی قبول کنند. بعد از اینکه تو از خواب بیدار شدی بهت گفتم گفتی لپ تاب را بده تا ایمیل بزنیم. از تختخواب بیرون نیامدی تا به چند جا ایمیل زدی که من مشکل ویزا ندارم. حالا باید ببینیم آیا این داستان تغییری در شرایط کارم به وجود میاره یا نه. واقعیتش اینه که مهمترین دستاورد این ایمیل این بود که همان طور که تو دیروز بهم گفتی و در سایت دانشگاه چک کرده بودی تعداد دانشجوی خارجی محدودی اجازه ی گرفتن پذیرش دارند. و این یعنی اینکه احتمالا اگر برای امسال هم نشه - که امیدواریم بشه- برای سال بعد خیلی شانسم بیشتره.

خلاصه که داشتیم از خانه می آمدیم بیرون که من گفتم اشتباه کردیم که قبلا بهشون ایمیل نزدیم و همان موقعی که ویزامون را گرفتیم خبرشون نکردیم. گفتم یادته چندبار هم با هم حرفش را زدیم و یامون رفت. تو فکر کردی منظورم به توئه و دارم مقصرتراشی می کنم. البته قبلا از این اخلاقها داشتم اما مدتی است که اینطوری نیستم. به هر حال اینکه حال هر دو کمی گرفته شد علیرغم گرفتن این خبر خوب.

آمدیم دانشگاه و ساعت 10 بهت گفتم بیا با هم کافی بخوریم. آمدی و رفتیم جلوی ساختمان حقوق که منظره ی بی نظیر شهر را در هوای آزاد داره و امروز هم که با اینکه آفتابی بود اما تا ظهر مه غلیظی در سطح شهر بود نشستیم و باز دوباره حرف از این داستان ایمیل ها پیش آمد و این بار هم مثل صبح من از حرف تو ناراحت شدم و خلاصه هر دو از اینکه اینقدر عصبی و خسته ایم حیرت زده بهم نگاه کردیم.

تو گفتی دیشب جن چقدر از ما تعریف کرده و گفته نه تنها خودش و مارک که تقریبا تمام دوستان مشترک و بچه های دانشگاه ما را به عنوان زوج عاشق و خوشبخت می شناسند و می گویند در زندگی آکادمیک کمتر چنین نمونه ای پیدا میشه و ... . اینکه چقدر ما به آنها روحیه می دهیم و اینکه براشون مثال نقضی از بسیاری چیزهایی هستیم که تا پیش از این فکر می کردند قاعدتا نه فقط خارجی ها و خاورمیانه ای ها بلکه خودشون هم درگیر آن دست تعاریف هستند.
چقدر از تو و من تعریف کرده و گفته همه مون می دانیم که شما چقدر موفق خواهید شد و ... .
از این گفتی که از بس خسته و درگیری اصلا حال اینکه با جهانگیر و بابات حرف بزنی و در این شرایط دلداری بدی جهانگیر را نداری.
از اینکه نگرانی همانطور که دکتر دیروز بهت گفته مراقب باشی خدای ناکرده هر آن دچار سر درد میگرنی نشی.
اینکه نگران سلامتی جسمی و روحی هر دومون هستی و ... .
و اینکه می دانی من هم چقدر نگران و ناراحت تو و شرایط سخت پیش رومون هستم.
و در آخر اینکه، چقدر غصه ی من را می خوری اگر نتوانم پذیرش بگیرم و نمی دانی واقعا از نظر روحی می توانم خودم را برای تلاش تازه ای در سال آینده مساعد و بالا نگه دارم یا نه.

خلاصه که به قول خودت در آن منظره ی بی نظیر، با قطرات اشکی که از چشمهای زیبایت می ریخت و ناراحتی و خستگی هر دومون. ناگهان دچار یک حس عمیق یافتن دوباره ی زندگی شدیم که احتمالا به دلیل همین خستگی ها کمی ازش غافل شده بودیم. هر دو آرام در بغل هم یکدیگر را در آغوش گرفتیم و آرامش عمیقی به وجودمون برگشت.
بعد از اینکه این نوشته را پست کردم. ایمیل تو را در ادامه به عنوان پست بعد می آورم تا یادگاری از این روز باشه. 21 آوریل.

روزی که به قول تو و خودم باز هم عدد 21 به ما نوید خوشی های بزرگ را داد.
اینکه چقدر این بازی دلپذیره و یا خرافاتی هست یا نه برایم مهم نیست. برایم بهانه اش مهمه که تویی و آرامش در کنار تو و خنده و شادی و ساختن و تلاش.

منتظرمی در خانه و قراره بیام و با هم شب آرامی را بسازیم. پس به امید بهترین روزها برای خودمان، دوستان و عزیزان و مردم. فارغ از بندها و مرزهایشان.

به امید یافتن تعریف و چارچوبی تازه و نو برای حقیقت. و دمیدن روح انسانیت و رنگ زندگی در روزهایمان.

هیچ نظری موجود نیست: