۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اولین کنفرانس در کانادا


روز نسبتا خوبی بود امروز. صبح زود که بیدار شدیم با هم بعد از مدتها رفتیم پیاده روی و بعد از اینکه برگشتیم و کارهامون را کردیم به مادر زنگ زدیم و البته کمی من با مادر بد خلقی کردم - که هنوز هم به خودم حق میدم و تو هم گفتی که در اصل استدلال شکی نیست اما با مادر نباید این طوری بحث کنی. البته چیز خیلی مهمی نبود. مادر میگفت چرا به بابک زنگ نمیزنی. هر چی هم گفتم بابا ایمیل زدم و تلفنش را اگر می خواست در جواب ایمیلم می داد. به هر حال صبح با این ایمیل خوب برای هر دومون شروع شد که مقالاتمون برای کنفرانس ماه اکتبر دانشگاه یورک پذیرفته شده و به سلامتی فکر کنم که امسال حداقل یک کنفرانس در کانادا داشته باشیم.

دیروز حسابی حالم بابت داستان دانشگاه تو گرفته بود و واسته ی همین هم بعد از ظهر از ناصر خداحافظی کردم و رفتم برادوی کمی خرید کردم و سلمانی رفتم و زودتر از تو آمدم خانه. شب با هم فیلم خیلی خیلی متوسط The Informant را دیدیم و خوابیدیم.

امروز قبل از ظهر تو چت بهت گفتم بیا ببینمت که دلم برات خیلی تنگه و آمدی و با هم قهوه ای خوردیم و کمی نشستیم و گپ زدیم. بعد از نهار هم برای اولین بار ناصر حسابی حرف زد و با اینکه هر دو هم درس داشتیم اما سه ساعتی درباره ی ایران و جامعه و این جور چیزها حرف زدیم. به تو که زنگ زدم گفتی در ویکتوریا پارک هستی و داری میری سمت برادوی. برگشتی دانشگاه تا فیلم را از من بگیری و ببری. کمی با هم روی یکی از نیمکت های بالای پله ها نشستیم و بعدش تو رفتی و الان هم خانه ای و داری روی مقاله ات کار می کنی.

من هم بخش اول کتاب Being and Event را تمام کردم و تا یک ساعت دیگه - ساعت هفت و نیم در کافه با بچه ها قرار داریم تا بشینیم و راجع بهش حرف بزنیم. هریت که نمیاد، تو هم همینطور. مارک و من که هستیم و احتمالا سام هم بیاد. نمی دونم که جن هم پیداش میشه یا نه. به هر حال اون هم مثل تو خیلی کاری با کار بدیو نداره.

هیچ نظری موجود نیست: