۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

جامعه، آفتاب، عشق و حقیقت


دیروز عصر که رسیدم خانه دیدم تو تقریبا تمام کارها را کرده ای و در حال بار گذاشتن شام بودی. رولت را درست کرده بودی و میوه گذاشته بودی و ... . من رفتم شراب گرفتم و برگشتم تا ناصر و بیتا آمدند. شب تا دیر وقت حرف زدیم و البته ناصر تقریبا تمام وقت در حال نصب ویندوز 7 برای لپ تاب تو بود و برنامه های لازم را هم بعدش اضافه کرد.

البته از نظر تو ناصر خیلی بد خلق شده بود و بیتا هم تایید می کرد و من هم که فکر کردم دیدم مدتی است ناصر به دلیل گرفتاری فکری و درسی مثل همیشه اش نیست که البته قابل فهمه. دیگه تا بچه ها رفتند و مرتب کردیم و خوابیدیم نزدیک 12 شده بود. نمی دانم چرا بعد از سه چهار ساعت خواب بیدار شدم و تاصبح فکرهای مختلف به سرم هجوم آورده بود. از آمدن رضا و ستایش به اینجا در زمانی که ما دیگه نیستیم که کمکشان کنیم بگیر تا گرفتن پذیرش که علیرغم آرامتر شدنم هنوز گرفتار این داستانم.

خلاصه ساعت 6 که بیدار شدم طبیعی بود که تو هم نتوانی در ادامه اش درست بخوابی. نمی دانم چطور شد که رفتم و کتاب مقدس را از کتابخانه برداشتم و نشستم در نور اولیه ی آفتاب بخش جامعه را که از جمله ی بهترین متون کتاب مقدس هست خواندم. شاید چون شب قبلش در لابلای حرفهایم به جمله ای از کتاب اشاره کرده بودم صبح رفتم سراغش. به هر حال هر دلیلی که داشت خیلی بهم مزه داد. خیلی به دلم نشست و مثل یک خواب خوب آرامم کرد.

با هم یکی یک لیوان شیر خوردیم و زدیم به راه. تو رفتی سر کار تا بعدش به لکچر مایکل بری و کلاس خودت من هم آمدم PGARC و قرار شد اول از همه هر دو نامه ای که دنی از ما خواسته بود برایش بنویسم را آماده کنیم و بفرستیم.

تو بعد از لکچر آمدی اینجا تا با هم نهار بخوریم که از شام دیشب بود. لوبیا پلو که هم خوب شده بود و هم به بچه ها دادی که ببرن همراه خودشون. بعد از نهار تو نامه ی من را هم دیدی و رفتی سر کلاست و من هم نشستم روبروی لپ تاب و باز به فکر و خیال رفتم که اگر پذیرش ندهند چه خواهد شد و چه.

یک ساعت بعد - ساعت 2- آمدم بالا تا تو را قبل از برگشتن به محل کار دوباره ببینم و ببوسم. چند دقیقه ای که پشت به آفتاب روی سکو منتظر تو نشسته بودم و داشتم بچه های دانشگاه را نگاه می کردم پیش خودم فکر کردم - به قول هامون:هووی چه خبرته- و واقعا فکر کردم آیا زندگی برای ما و من یعنی همین که اگر پذیرش -آنهم امسال- نگیرم باید این طور فکرم بهم بریزه. خب نشد که نشد. البته امیدوارم که بشه. اما اگر نشد، باید امسال را کمی مطالعه کنم. پروژه ی فکری تعطیل شده ام را بازبینی کنم و از همه مهمتر مقاله بنویسم. از اینکه خودم را اینقدر ضعیف یافتم خیلی شوکه شدم.

تو گویی مثال آن دفعه ای که به حق بسیار بسیار از سام ناراحت بودم و بعد از چند وقت روزی که رفتم و دوشی بگیرم با چشمان خودم دیدم که ناراحتی و بغضم شسته شد از دلم همراه با آب حمام به اعماق سوراخ های چاه وان رفت. یکبار چنین تجربه ای کرده بودم که ناگهان همه چیز در نظرت عوض می شود. امروز اما به مراتب تجربه ی متفاوت تری بود. ناگهان گویی که در گرمای خورشید و نور آفتاب دلم روشن و ذهن سرد و نگرانم گرم شد.

خیلی آرام شدم. خیلی.

بعد از اینکه تو آمدی فکر کنم لازم به گفتنم نبود چون کاملا متوجه ی آرامش خیال در رخسارم شدی. بعد از کمی در آغوش هم خندیدن و آرزوهای قشنگ ساختن، تو رفتی سر کار و قرار شد من بمانم بالا تا تو مادر را برایم بگیری. اول با مادر بعد هم با مامانم حرف زدم. ساعت دو و نیم بود که می خواستم برم سرکارم - که اصلا نه دیروز و نه امروز درسی خوانده ام- که آندرس را دیدم. و به ان نشان که تا نزدیک ساعت 5 با هم درباره ی فلسفه و تز در حال تحویلش حرف زدیم. و خیلی خوب و خیلی حرفهای دلپذیری بود. بخصوص بحثمان درباره ی حقیقت.

حالا برگشته ام سر کارم. اما واقعا خواندن بدیو در یک روز این چنین با کم خوابی و خستگی روحی و بعد از سه ساعت حرف زدن احتیاج به یک "رخداد" داره.

به همین دلیل رخداد را به فردا موکول می کنیم!
و میایم پیش تو که خود عشق یکی از ساحت های حقیقت است. هم برای من و هم برای بدیو.

هیچ نظری موجود نیست: