۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

So what's the point


آخرین یکشنبه ی مارس 2010 و ساعت 5 عصر. در ساعت 5 عصر نشسته ام در PGARC در حالی که تقریبا خالی از دانشجویان هست - البته به غیر از یکی دو نفری که تقریبا همیشه اینجا هستند- و تو در خانه منتظر من هستی. با اینکه تازه ساعت 2 رسیدم اینجا و ان موقع از هم جدا شدیم اما دایما واستم از فرصت استفاده کنم و بیام تو دلت و کنارت باشم. صبح هم با حالت نق گفتی که یادت باشه که هر روز حتی روز یکشنبه هم داری من را تنها می گذاری ها.

دیشب مایکل و استلا همسرش مهمان مان بودند و شب خیلی آرام و پر حرفی بود. خیلی نکات خوبی درباره ی دانشگاه و آینده ی کاری از طرف هر دوی آنها بهمون گفته شد. بخصوص مایکل که خیلی اصرار کرد که تا می توانید سعی کنید مقاله و در مجلات سطح اول چاپ کنید این تنها راه گارانتی کردن آینده ی کاری تون خواهد بود. ضمن اینکه گفت هنوز جای شکرش باقیه که پروسه ی چاپ مقاله تا حدود زیادی دموکراتیک مونده و باید از این فرصت استفاده کنید.

تو شام زرشک پلو درست کرده بودی که خیلی دوست داشتند. قبلش شرابی و تاپاسی خوردیم و بعد از شام هم تو بستنی با بلو بری و توت فرنگی آوردی. تا رفتند ساعت از 12 گذشته بود. من ظرفها را شستم و تو خانه را تمیز کردی. صبح هم من جارو زدم و بعد از اینکه با آمریکا تلفنی حرف زدیم برای صبحانه/نهار "برانچ" رفتیم گلیب. بعد از یک ساعتی نشستن و حرف زدن در "بدمنرز" کمی قدم زنان در گلیب رفتیم به سمت کتابفروشی دست دوم گلیبوکس و تو برای من رمان مایکل اودانجی که دیگران خیلی تعریفش را کرده بودند خریدی تا بعدا و سر فرصت بخونمش. In The Skin Of Lion

تا ایستگاه اتوبوس با هم آمدیم و تو رفتی خانه تا درس و متن کلاس فردایت را بخوانی و من هم آمدم اینجا اما بیشتر بازیگوشی کردم تا درس خواندن. طبق برنامه ام باید از امروز شروع به خواندن Being and Event آلن بدیو می کردم اما از انجایی که احتمالا جلسه ی اول گروه را به دلیل دعوت به خانه ی دنی در سه شنبه شب - که گویا یک مهمانی رسمی با استادان دانشگاه سیدنی و نیوساوت ویلز هست و دنی ما را هم وسط انها دعوت کرده - باید آنجا بریم.

بنا براین نشستم به خواندن مقاله ای درباره ی آدورنو از کتاب Adorno: A critical reader که در باب اختلاف نظر آدورنو با بنیامین درباره ی هنر هست. اسم مقاله هست Adorno and the Dialectics of Mass Culture و نویسنده اش Douglas Kellner هست اما با اینکه مقاله ی خوش خوانیه تمام مدت حواسم به تو در خانه بود که موقع جدا شدن گفتی از دیشب سر درد خیلی بدی داری و تا اون موقع از من مخفیش کرده بودی. تازه این را به خاطر کم شدن درد بابت روز بسیار زیبایی که با هم داشتیم و حرفهای قشنگی که درباره ی کانادا و زندگی مون در انجا زدیم گفتی.

آره! من گفتم که خیلی خوشحالم که بی منت کمک هیچ کس - البته به غیر از بابات- داریم میریم. تمام کسانی که می تونستند از سالها پیش به ما بخصوص خانواده ی من کمک کنند و نکردند. البته گله ای نیست. به هر حال من از 17 سالگی این بازی را از آنها خورده بودم از همان موقعی که تا آلمان رفتم و وسط راه گذاشتنم به امان خدا. بخصوص عموهایم. هر بار تا مرز شدن پیش می رفت و در نهایت داستان رها میشد. هیچ کدام از دوستان و بچه های دبیرستان و دانشگاه باور نمی کردند که تمام اعضای خانواده ام آمریکا هستند و به غیر از کسانی که کاری - به دلیل مالی - از دستشون بر نمیامد مثل مامانم بقیه تنها با آمدن هر ساله شان به ایران برنامه ی زندگی من را مختل می کردند. هر چند که نباید از این نکته بگذرم که به قول مادر بزرگم در باغ شیراز اگر رفته بودم با تو آشنا نمی شدم و هرگز مزه ی سعادت و خوشی زندگی که در حال تجربه کردن با توام را تجربه نمی کردم. به همین دلیل هست که گله ای ندارم. چون همه چیز آنطوری شد که بهترین حس و روحیه را به من داد. داریم میریم بر اساس شایستگی های خودمان. با تلاش و همت و صبر ضبر و صبر خودمان. بعد از هشت سال زمینه چیدن. از فرانسه خواندن تو بگیر تا مهاجرت به اینجا و حالا بعد از چهار سال دوباره مهاجرت کردن با شرایطی کاملا متفاوت.

دلیل این حرفها که امروز زدیم تلفنهای دیروز و امروز بود. دیروز که مهدی دایما سعی داشت کمک مان کند و البته چون فضای ما را نمی شناسه و نمی دونه که چقدر با جمع دور و برش فرق داریم توصیه هایی دوستانه می کرد که تقریبا بی وجه با اوضاع ما بود. و امروز هم تلفن با مهدی خان در آمریکا که گفت مهاجرت سخت و زیباست و جرات و جسارت می خواهد و تاوان دادن دارد. و حالا شما دوباره این پرواز را قصد انجام دارید.

آره! و وقتی حرف از این به میان آمد که شاید من بد نباشد که تمام تلاشم را برای سال آینده بکنم تا بتونم برای پروژه ی کاری و تز درسیم با لامبرت زودرورت و درباره ی آدورنو کار کنم و تو بهم گفتی که ما سالهای جوانی را در حال تمام کردنیم. پس عجله ای نیست و باید آنچنان عمل کرد که اصل لذت از درس و تلاش را فدا و فراموش نکنیم. وگرنه که دوباره از اول شروع کردن و با یک سیستم جدید آشنا شدن و وفق یافتن و فرانسه خواندن و ... و مهاجرت کردن و دوباره زندگی در جایی دیگر ساختن و ... بدون این اصل که به قول اینها So what's the point

به همین دلیل و با هیمن حرفهای درست و زیبا احساس و روز خوبی برای خودمان ساختیم. و چقدر من خوشبخت و با سعادتم که تو نور و معنای زندگی من هستی. و چقدر حرفهایت دلم را آرام کرد و دیدگانم را پر امیدتر.

هیچ نظری موجود نیست: