۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

شب مخصوص یهودیان


سه شنبه سی ام مارس دو هزار و ده، ساعت چهار و بیست و سه دقیقه هست. من در PGARC هستم و تو سر کار. الان با هم چت کردیم و تو داشتی اماده میشدی که کم کم بری خونه و آماده بشی برای شب که خانه ی دنی دعوتیم. هیچ کدوم حال و حوصله ی رفتن به انجا و مهمانی را نداریم و هر دو حسابی خسته ایم. اما باید بریم.

تازه با اداره ی مهاجرت اینجا تلفنی حرف زدی و درباره ی اینکه پاسپورتهامون را عوض کردیم و حالا در سفارت کانادا هست و ویزاهامون روی پاسپورت قدیمی هاست سئوال کردی و بهت گفته اند که تا تاریخ اعتبار پاسپورتهاتون مشکلی نیست. اما بعدش با دوتا پاس ها بیایید اینجا تا ویزاهاتون را منتقل کنیم. خب! خیالم از این بابت هم راحت شد.

دیروز بعد از استخر که خیلی شلوغ بود و زود بیرون آمدیم تو رفتی خانه و حوله و مایوها را پهن کردی و بعدش آمدی پیش من که بابت بی حوصلگی تصمیم داشتم بشینم تو کافه چینکوئه و کمی درس بخوانم تا تو بیایی. وقتی آمدی کمی با هم گپ زدیم و من قهوه ای گرفتم - که پشیمان شدم چون مدتیه که دندی قهوه هاش خراب شده و مشتریهاش هم کمتر- و تو هم یک فراپه ی مانگو و پشن فروت. کمی رمان خواندی و من هم کمی مقاله ی Russell Berman را که از جمله مقالات کلاسیک درباره ی آدورنو هست ادامه دادم. اسم مقاله اش هست: Adorno's Politics و مقاله ی خوبی بود. امروز تمامش کردم.

اما دوباره دیشب تا صبح بد خوابیدم و بخصوص که از دست همسایه های بی فکرمون - طبقه ی اولی ها و نه آن خانه ی دانشجویان که همیشه پر از سرو صداست- که ساعت 2 تا 4 بیرون نشسته بودند و احتمالا مست کرده بودند بیدار شدیم.

از صبح باران می آمد و هنوز هم ادامه داره. امروز تو دو تا کلاس های میشل را هم برای تدریس رفتی که خیلی راضی بودی و میگفتی بچه ها عالی بودند و علاوه بر تسلط روی متن کلی هم بحث کردند. وقتی از کلاس بر میگشتی از PGARC بیرون آمدم تا ببینمت و ببوسم تو را که اینها را با شوق و ذوق برام گفتی.

حالا هم که داری آماده میشی بری خانه و من هم باید تا قبل از 6 بیام تا کارهام را بکنم و بعدش با هم بریم. امیدوارم با اینکه توی هفته هست و شب خاص و عید مخصوصی برای یهودیان هست که دنی ما را هم دعوت کرده خوش بگذره و خستگی باعث بی حوصلگی بیشتر نشه.

هیچ نظری موجود نیست: