۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

از کجا تا به کجا رسیده ایم


امروز اولین روز رسمی تدریس تو بود. من که خیلی ذوق داشتم به خودت هم گفتم. تا دم در کلاست همراهیت کردم بعد از اینکه با هم نهار در PGARC خوردیم و بعد از کلاست هم تا دم در ریسرچ آفیس. به خودت و بعد هم به مامانم که باهاش تلفنی حرف زدم گفتم که ببین چه مسیری را تا اینجا آمده ایم البته که تازه اولشه اما خدا را شکر که داریم به نسبت موفق پیش میریم. یه سال پیش در چه مرحله ای بودیم و از کجا شروع کردیم و امروز کجاییم. باید از این به بعد این مسیر را بهتر و سریعتر طی کنیم. سه سال پیش تو گیج و حیران داشتی برای شروع یک رشته ی جدید در عالم جدیدی آماده می شدی و من بدتر از تو تازه قرار بود بشینم و زبان بخوانم. خب! یک نفس بلند بکشیم و به سلامتی این موفقیت تا اینجا خودمان را برای پرش بعد آماده کنیم.

بعد از مدتها امشب تا دیر وقت دانشگاه خواهم ماند تا به کارهایم برسم. تو همین الان از استخر برگشته ای خانه و بهم زنگ زدی. من هم بعد از اینکه صبح رفتم اتاق فلسفه و با گروهی از بچه ها که تعدادشان هم کم نبود درباره ی مقاله ی لئو اشترواس گفتگو کردیم تا حالا که ساعت 7 و نیم هست نشسته ام پای مقاله ی بسیار دیریاب و سخت آدورنو که باید برای کلاس روز جمعه به بچه ها درسش بدم. اسم مقاله که مقاله ی معروفی هم هست اینه: On the Fetish-Character in Music and the Regression of Listening خلاصه که داره پدرم را درمیاره از بس پیچیده و چند لایه هست. هر چند نگران کلاس و بچه ها نیستم چون به تو هم گفتم که حداقل مطمئنم حتی خود آنت هم به اندازه ی من با نوشته های آدورنو سر و کله نزده. اما بیشتر از بچه ها و کلاس، نگران خودم و فهم درست مطلب برای خودم هستم.

فردا یک سر کوتاه صبح دانشگاه خواهم آمد و بعدش میرم آپن. بعد از آپن هم برای خریدهایی که تو بابت سفره ی عید داری باید برم سوپر ایرانی "چتسوود". احتمالا تا برسم خانه دیر وقت میشه. فردا هم از ورزش خبری نخواهد بود که خب خیلی جالب نیست. اما مشکل اصلی خواندن و رساندن مطالب دوتا کلاسه. چهارشنبه قبل از کلاس کرین باهاش قرار دیدار دارم و بعد هم پنج شنبه باید برم سر توتوریال های اون درس. جمعه هم که کلاسهای آنت هست و شنبه هم قراره بریم شهر دیگه با قطار خانه ی جی برای دیدن. یکشنبه می مونه و داستان دوباره ی توت ها و نمی دونم کی برای جان که منتظره بخشی از تزم هست باید بنویسم. می دونم که کار سختی پیش رو داریم برای این ترم اما ضمن اینکه چاره ای نیست خوشحال هم هستیم. امروز به مامانم همین را می گفتم. درسته که واقعا بابت پولی که میدن از آدم بی گاری می کشند اما باز هم جای شکرش باقیه که در حوزه ی کاری و علاقه مونه.

همین علاقه و عشق خواهد بود که آدم را ممکنه نجات بده. وقتی ازت پرسیدم که کلاست چطور بود گفتی خوب و گفتی برای بچه ها اعلامیه ی حقوق بشر را پرینت گرفته بودم و بهشون دادم و گفتم هر هفته بیاورید و با متن های درسی تطبیقش بدهید و نقدش کنید. ببینید آیا هنوز بار ارزشی دارد، مربوط به جهان امروز ما هست و اگر آری یا نه چقدر و چرا. و گویا بچه ها خیلی خوششان آمده بود.

به همین دلیله که میگم باید که عشق داشت و سعی کرد خلاقیت را زنده نگه داشت.

هیچ نظری موجود نیست: