۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

چشمهایت


مغزم چلونده شده و تازه از پیش تو بعد از نهار برگشته ام دوباره به PGARC. داستان هم بر می گرده به این روحیه ی تو که از سه روز پیش تا حالا هی داری به این فکر می کنی که هفتم جولای بریم کانادا بهتره یا دهم و من دایم دارم سعی می کنم بهت بگم بابا جون از حالا که نه پول خرید بلیط ها را داریم و نه معلومه امتحان پایان ترم این درسهایی که باید اوراقشون را تصحیح کنیم کی هست و نه هنوز با صاحب خونه هماهنگ کرده ایم و ... و ... تنها باعث فرسودگی است این فکرها که فعلا نمیشه براشون تصمیم گرفت.

دیورز بعد از استخر که اولش هر دو خیلی خسته بودیم اما بعدش از اینکه رفتیم استخر سر حال شده بودیم برگشتیم خانه و من که عذاب وجدان درس نخواندن داشتم گفتم میرم دندی بشینم و کمی درس بخوانم و تو هم با رمانت آمدی و دو ساعتی نشستیم و کتاب خواندیم و خیلی لذت بخش بود. البته هر دو و بخصوص تو خیلی خسته بودی. شب زودتر خوابیدیم و صبح هم لباس را که تا پاشدیم زده بودیم برای شستن پهن کردیم و تو ساندویچ نهار را درست کردی و زدیم بیرون. تو راه راجع به این موضوع حرف زدیم که کی بریم بهتره و من گفتم فعلا بذار ببینیم شرایط پیرامونی و کارهایی که داریم چگونه است و بعد تصمیم دقیقتر می توان گرفت.

تو رفتی سر کار و من آمدم اینجا و نشستم کتاب Outhwaite درباره ی هابرماس را که کتاب سخت اما خوبی بود تمام کردم. البته هنوز یک مقاله از ویراست جدیدش مانده بود که گفتم بیام پیش تو با هم کافی بخوریم و گپی بزنیم که آمدم و باز تو شروع کردی مثل این چند روز گذشته که دهم بریم بهتره، نه هفتم بهتره و ... . خلاصه من هم که خسته از این داستان چند روزه و اینکه فعلا اساسا وقت برای چنین حرفهایی گذاشتن بی خوده بودم عصبی شدم و بی خودی شروع به توضیح دادن کردم که مگه این تاریخ هفتم که خانمه در آژانس هواپیمایی برای ما رزور کرده "هفت مقدسه". خب! حالا اصلا بیستم بریم، یکم بریم و یا هر وقت دیگه اینقدر الان وقتمون و اعصابمون را نباید برای این کار بذاریم. اما تو متوجه ی موضوع من نشدی و گفتی بیا با هم بریم دنبال این کارها. البته که حق داری در این بابت که همیشه به شهادت همین بلاگ این تو بودی که همواره زحمت رتق و فتق امور را کشیده ای، اما من هم خسته و عصبی از این داستان بی خود به بحث کردن ادامه می دادم - کاری که تو تقریبا هرگز نمی کنی.

به هر حال بعد از اینکه از هم جدا شدیم زنگ زدم با خاله در آمریکا صحبت کنم و درباره ی پول بلیط باهاش مشورت کنم که خونه نبود و نیم ساعتی با آقا تهمورث حرف زدم. بعد هم زنگ زدم به مادر که می دانستم خاله آنجاست. مادر بهم گفت دیروز آقا تهمورث و خاله دوهزار و پانصد دلار برای امیرحسین فرستاده اند. فکر کردم پس بهتره الان از پول و قرض گرفتن و این داستاها حرفی به میان نیاورم اما به هر حال خاله متوجه شده بود و ضمن اینکه بهش گفتم برای یکی دو ماه دیگه پول لازم دارم و هر چقدر که توانستند بهم قرض بدهند کافیه. خاله هم گفت باشه و بذار ببینیم چی میشه و فکر کنم بتوانیم با کمکی که در درجه ی اول بابات و بعد خاله می کنند و پس اندازی که خودمان باید تا آن موقع بکنیم از پس داستان و مخارج رفتن بر بیاییم.
واقعیتش از اینکه به امیرحسین که یکسالی هست بی کاره کمک کرده اند خیلی خوشحال شدم و به خاله هم گفتم که اصلا نگران ما نباشه چون به هر حال ما کم و زیاد از پس قصه ی خودمون بر میایم.
البته از اینکه امیرحسین متاسفانه اخلاقش طوریه که برای کسی احترام قائل نیست و بابت این رفتار هم خودش و هم مامان و داریوش مقصرند هستند و حالا از کسانی کمک خواسته که بهشون بی مهری هم کرده و ... خلاصه امیدوارم کمی در رفتارش تجدید نظر کنه حالا.

امروز بعد از اینکه تا ساعت 11 کتاب را تمام کردم و آمدم تا با هم گپی بزنیم و ... تا الان که ساعت 4 هست درسی نخوانده ام. البته برای نهار آمدم پیشت تا هم ناراحت نباشی و هم قبلش که دیدیم صبح در فیس بوکت نوشته ای که چشمانت درد می کنه اما خوشحالی، دیدم که از دیروز که گفتی چشمهات خسته اند هنوز ناراحتی. خیلی نگران سلامتیت و بخصوص چشمهای قشنگت هستم. به خودت نمی رسی و انگار نه انگار که اصلا در محیط کار هم ازت انتظار ندارند که کاری که باید در طول یک روز تمام کنی سه ساعته با فشار به چشمهات تمام می کنی و فشارش به سلامتی خودت و نگرانیش در زندگی مون باعث تخریب روحیه و آسایش مون میشه. هرچه هم بهت میگم متوجه ی اشتباهت نمیشی. امروزمون بابت این بحث بی خود رفت اما آینده مون بابت سلامتی روح و جسم هر دو و بخصوص چشمهای تو ممکنه خیلی پر فشار و ناراحت کننده بشه. مواظب باش! هرچند که خواسته و دل نگرانی من را اصلا جدی نمیگیری. یادته امسال در کارت سال نو ازت چی خواستم؟ خواستم بخصوص مواظب سلامتی چشمهات باشی.

وقتی دیدم به قول خودت الان چند شبه که بابت کار کانادا و اینکه کی بریم و کلی فکرهای بی وجه دیگه - در حال حاظر- نتونستی درست بخوابی و چشمهات هم خسته اند گفتم امروز استخر نمیریم. قرار شده بعد از کار بری سلمانی و موهات را کوتاه کنی تا برای عکسهایی که سفارت کانادا خواسته در این هفته بریم و عکس بگیریم.

فعلا حوصله ی نوشتن بیشتر ندارم. فردا روز اول کلاس آنت هست و من هم یک ساعت قبل از کلاس باهاش قرار دارم تا درباره ی توتوری و تدریسم باهاش حرف بزنم. خب دیگه بسه.

هیچ نظری موجود نیست: