۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

از 8 تا 8


خیلی دیره باید بیام خونه که تو الان ساعتهاست از سر کار برگشتی و منتظر منی. ساعت از 8 شب گذشته و من بلاخره درس امروزم را تمام کردم. باید دو تا مقاله های درس عدالت اجتماعی این هفته را می خواندم تا فردا بتوانم مقاله ی کلاس آنت را که باید دیروز تمام می کردم بخوانم و بعدش هم "پاورپوینت" لکچر پنج شنبه ام را آماده کنم.

دیروز رفتیم استخر و من درست تو آخرین دور برگشتی طوری پام گرفت که اشکم داشت در میامد. تمام دیشب و تو خواب و امروز هم پا در داشتم و دارم. خلاصه که حسابی زپرتی شده ام.

دیشب با هم جشن بلیط هامون را گرفتیم و فیلم Brothers را دیدیم که انصافا بعد از مدتها یک فیلم خیلی خوب بود. امروز هم که صبح قبل از آمدن با مادر حرف زدیم و مادر بهم اصرار کرد که بخشش از بزرگتره و به بابک زنگ بزن. گفتم که ایمیل تبریک عید بهم زده ایم اما دلش راضی نبود.

تو و مامانم هم چندین بار قبلا بهم گفته اید که گذشت کن. به مادر قول دادم که وقتی ویزای کانادا را بگیریم بهش زنگ میزنم تا هم شما را خوشحال کنم و هم احتمالا او را.

خب این هم از داستان امروز. صبح ساعت 8 اینجا بودم و تو سر کار. ساعت ده و خورده ای برای یک قهوه همدیگر را دیدیم و از آن موقع من تو نشسته ام به درس خواندن و تو هم بعد از تمام کردن ساعت کارت رفته ای خانه و قرار شد اگه تونستی یک زنگی شمال بزنی و با مامان و بابات احوالپرسی کنی تا من بیام.

من هم دارم میام. با اینکه خیلی دیر شده، اما زود میام.

هیچ نظری موجود نیست: