۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

در انتظار پاس


جمعه عصر هست و تو الان داری آماده میشی که بری خانه. من هم دارم از خستگی غش می کنم. البته چون قراره امشب بریم خانه ی ناصر و بیتا و سپهر هم قراره بیاد موندم دانشگاه تا دو ساعت دیگه که تو هم میای و از این طرف میریم خونه ی بچه ها.

امروز دو تا کلاس های درس Media in contemporary society خیلی خوب و فعال بودند و ازشون راضی بودم. البته اون چند نفر "جرک" نیامده بودند اما گفتم که اگه نمی خواهید در بحث ها شرکت کنید لازم به اومدن نیست. برای من حضور و غیاب اصلا معنا نداره. خلاصه که خوب بود. البته خیلی خسته ام کرد.

تو هم امروز را خسته گذرانده ای. چند بار هم گویا به سفارت ایران زنگ زدی و پیگیری پاسپورتهامون را کرده ای و بالاخره گفته اند که فرستاده اند. تا ببینیم کی میرسه.

دیروز هم صبح آمدم و کمی پاورپوینت شب قبل را که تو با تمام خستگی چشمهای قشنگت زحمت کشیده بودی و برام درستش کردی آماده کردم و رفتم سر کلاس. ساعت دوم درس آنت را من به عنوان سخنران مهمان حرف زدم و به نظرم بچه ها هم از موضوع خوششان آمده بود. البته حرفهایم برایشان تا اندازه ای حکایت از جهانی غیر قابل باور داشت اما خوب بود.

بعدش هم که با هریت قرار داشتیم و نیم ساعتی در چمنهای جلوی ساختمان دانشکده ی حقوق نشستیم و گپ زدیم و قهوه ای خوردیم. تو برگشتی سر کار و من هم رفتم سر توتوریال درس کرین. توت خوبی بود و خیلی شلوغ شده بود. یکی از دخترهایی که باید متن دوم را ارائه می داد نیامده بود و خلاصه یک ساعتی هم آنجا حرف زدم. خیلی خسته شده بودم. بخصوص که بعدش هم تو برایم مارد را گرفتی و یک ساعت هم با مادر تلفنی حرف زدم.

عصر که تو آمدی PGARC تا برای خانم بهمنی وبلاگ و بلاگ نویسی را توضیح دهی با هم راهی خانه شدیم بدون اینکه طبق قرار قبلی بریم استخر. هر دو و بخصوص من خیلی خسته بودیم. شب هم رفتم شیر و تخم مرغ خریدم تا تو بتونی برای امشب کیک درست کنی و برای ببریم خانه ی ناصر اینها. خلاصه که صبح که بیدار شدم دیدم تو نتونستی از سر و صدای همسایه ها درست بخوابی اما من اصلا نفهمیده بودم و تا صبح خوابیده بودم.

این روزها حسابی خسته میشیم، تازه هنوز مونده تا به مسایل رفتن و جمع و جور کردن فکر کنیم. نمی دونم قبلا این را نوشته ام یا نه اما بعد از اینکه تو سه روز پیش رفتی پایین ساختمان "ریسرچ آفیس" و بلیط برای کانادا با امارات با قیمت عالی گرفتی، فرداش همکارت فلیپ که دنبال بلیط برای کانادا ده دوازده روز قبل از تاریخ ما می گشت به توصیه ی تو رفته بوده پایین و بهش گفته بودند کلا آن بلیط ها تمام شده و اگه بخواهید با امارات بروید باید نزدیک به نفری 4 هزار دلار بدهید. عجب شانسی آوردیم ما.

امروز صبح صبحانه رفتیم کافه "کمپس" و بعدش هم پیاده و آهسته آمدیم سر کار و دانشگاه. واسه ی همین امروز تو باید بیشتر می نشستی سر کار. اما فکر کنم دیگه الان زدی به راه و امیدوارم وقتی برسی بهم زنگ بزنی که؛ آره پاسپورتها - یا لااقل یکی شون همونطور که طرف گفته رسیده.

هیچ نظری موجود نیست: