۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

تکرار غم انگیز داستانهای کترین در این طرف دنیا


جمعه عصر هست و البته هوا کاملا تاریکه. تو با آیدا هستی و تلفنی که با هم حرف زدی گفتی خرید از کاسکو را هم انجام داده اید. دیشب قبل از خواب با تمام خستگی و بی حالی از این آنتی بیوتیک جدید اشتباه کردم و به مادر زنگ زدم و با اینکه مادر حرف بخصوصی نزد اما من دیگه تحمل داستان های مادر و مامانم و چشم امیرحسین به یک روایت دیگه را نداشتم. از قرار همانطور که حدس میزدیم مادر داستان چشم امیرحسین را اشتباه کرده بود و در همان مدرسه این مشکل پیش آمده بود. گفت که بابک برای مامان کمی پول می خواد بفرسته تا مامان کار دندانهایش را که از پارسال به دلیل قطع بیمه نصفه کاره مانده بره تمامش کنه اما از آنجایی که داریوش هم مثل امیرحسین فعلا بیکاره این پول گره گشای زندگی خواهد بود. گفت که خاله با داریوش حرف زده و گفته این بچه ای که بار آورده ای دچار مشکلات زیادی خواهد شد. تا نصف شب بیداره و تا لنگ ظهر خوابه و برای همینه که کار هم نداره. درست سناریوی جهانگیر با تفاوت های بسیار که از همه مهمترش پشتوانه خانواده و شرایط فکری و کاری بابا و مامان تو در برابر داریوش و مامان منه.

خلاصه خیلی شاکی شده بودم بیشتر از هر چیز از این اوضاع که اینها با کلی توهم و اشکالی که خودشون دارند از دیگران می گیرند و اینکه همه خر و نفهم و بی خودند و ... ولی وقتی نگاه زندگی خودشون می کنی جز تاسف چیزی به جا نمی مانه. چقدر غم انگیزه که داری داستان خانواده ات را این چنین که هستند تجربه میکنی.

صبح هم که بیدار شدم و کارهام را کردم که برم دانشگاه متوجه شدم که "کینگستون" استاد ترم پیش تو هنوز "رفرنس لتر" پرونده ی تو را به دانشگاه خودتون ایمیل نکرده و البته هم امروز آخرین فرصته. تو خیلی آرامتر از من بودی ولی من هم به دلیل شرایط جسمی و خستگی ام و هم به دلیل بد خوابیدن شبها و دیشب بخصوص خیلی شاکی شده بودم. تازه طرف اول هفته - بعد از سه هفته که جوابت را نداده بود- بهت گفته بود که نامه را فرستاده. خلاصه که خیلی حرص خوردم. تو بیشتر برای حال من ناراحت شده بودی و من برای اینکه چطور یکنفر با سرنوشت آدم اینقدر راحت بازی می کنه و دورغ میگه. خلاصه این هم از شانس تو و منه که باید دایم کسی مثل کترین دور و برمون باشه و اعصاب و روانمان را به بازی بگیره.

سر صبحانه اینقدر ناراحت و شاکی بودم - چون این آخرین فرصت برای آپلای کردن در امسال بود- که تو سعی میکردی من را با گفتن اینکه حالا اصلا شانسی هم برای گرفتن پذیرش نداری آرام کنی. خلاصه قرار شد من که میرم دانشگاه تو هم اول بری دانشگاه خودت و ببینی چه کار می تونی بکنی. کینگستون عوضی هم هنوز جواب ایمیل تو را که دیروز زده بودی و یاد آوری کرده بودی که امروز آخرین فرصته نداده بود. قبل از اینکه بریم تو دوباره ایمیلت را چک کردی و دیدیم که یک دقیقه ی قبل بهت ایمیل زده که همین الان فرستادم.

خب! هر چه بود تمام شد. از حالا دیگه باید توکل کرد و با امید به انتظار نشست. امیدوارم که بتونی از دانشگاه تورنتو پذیرش بگیری. حاضرم خودم تمام درسم را در یوک بخوانم اما تو در این دانشگاه بمانی. البته دیگه هر چه قسمت شد. مهم در مسیر بودن هست که خدا را شکر کم و بیش تو داری خوب پیش میری.

فردا شب هم بچه های دانشگاه من مهمان ما هستند. قراره تو براشون ته چین درست کنی. آنا، جیل و سانتیاگو که سر جای خودشون من از یکی از همکلاسی های درس مکتب فرانکفورت که کلاس آرنت را هم با هم داشتیم دعوت کردم که بیاد. دختر جالب و درس خوانی هست و اتفاقا لیسانش را در فلسفه از دانشگاه تورنتو گرفته. کریستینا که با پارتنرش خواهد آمد و خیلی هم ذوق زده شد وقتی دعوتش کردم.

کلاس امروز "ویلسون" هم بد نبود اما خیلی کلاس خسته کننده و یا یک طرفه ای می تونه بشه که امروز یک ساعت آخر کاملا چنین بود. اما متونش را دوست دارم و این مهمترین بخش داستانه. همین 100 صفحه ای که از گروندریسه تا اینجا خوانده ام بخصوص قسمت روش نقد اقتصاد سیاسی بی نظیر بوده.

خدا را شکر هر دو از این فرایند یادگیری داریم لذت می بریم و این مهمترین خوشی زندگی ماست.

هیچ نظری موجود نیست: