۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

ارسطو


ساعت از 9 شب گذشته و تازه همین الان من و تو از کتابخانه ی "کلی" به خانه برگشته ایم. تو داری املت درست می کنی و من هم گفتم بیام و در این فرصت از زیبایی کنسرت دیشب و لذتی که علیرغم خستگی هر دو و مریضی من بردیم بنویسم. البته این آنتی بیوتیک جدیدی که دارم می خورم با اینکه باید با غذا خورده بشه اما به هر حال باعث معده درد میشه و همین باعث شده بود که علاوه بر بی حالی دل درد هم داشته باشم و به هر حال تو را هم جدای از خستگی خودت نگران حالم کنم. اما کنسرت خوبی بود و آخرین سمفونی موتزارت را به عنوان آهنگساز دربار شنیدیم که در 24 سالگی اش ساخته بود. بعدش هم کمی قدم زدیم و تا خیابان کوئین رفتیم و از آنجا با مترو به خانه برگشتیم.

امروز هم که تو از صبح کلاس داشتی و من هم بعد از اینکه رفتم بانک تا ببینم چرا بعد از سه هفته هنوز کارتم نیامده رفتم کتابخانه و تو هم آمدی نهار را با هم خوردیم و باز رفتی سرکلاسهای عصرت. سر کلاس ارسطو استادت گفته: وای! وای! چرا این ترجمه از سیاست را می خوانی. باید آن یکی را بخوانی واسه ی همینه که برگه ی خلاصه ی مبحث قبلی تو اینقدر پرت از موضوع بوده و ... . خلاصه که هم خنده ات گرفته بود و هم از اینکه تا اینجا چند برابر بقیه خوانده ای جا خورده ای.

بعد از کلاس توکویل هم با دوتا چایی آمدی طبقه ی سوم کلی و سه ساعتی نشستیم و باز هم درس خواندیم. دارم گروندریسه را می خوانم. سخته. البته بخشی از دلیل به این برمیگرده که یادداشت هست و نه نوشته هایی برای چاپ. فردا تو میری پیش آیدا و البته خرید در کاسکو و من هم کلاس دارم.

شنبه شب هم که پنج تا از بچه ها برای شام مهمان ما هستند و اولین مهمانی دانشجویی و دوستان کانادایی را برگزار خواهیم کرد.

هیچ نظری موجود نیست: