۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

تلفن ها


فردا اول هفته هست و من هنوز نه تنها حالم کاملا خوب نشده که در زمانی که فرصت درس و استراحت هم دارم از این فرصت درست استفاده نمی کنم. دیروز را که تمام وقت خانه بودیم و شب هم دو تایی نشستیم و کمی تلویزیون دیدیم که از امروز شروع به درس خواندن کنیم. امروز صبح هم بعد از تمیز کاری یکشنبه ها من پیشنهاد دادم با اینکه سردترین روز سال هست برای اینکه هوایی عوض کنیم کتابهامون را بر داریم و بریم در کافه ای بنشینیم و آنجا کمی درس بخوانیم. با مترو رفتیم تا ایستگاه "بترست" و کافه ی "تری بینز" دو ساعتی نسشتیم و کمی هم کتاب و درس خواندیم اما به هر حال در کافه نمی شود کانت و آدورنو خواند. اما کلا به هر دوتایی مون خوش گذشت. من که خیلی از فلسفه خواندن تو دارم لذت می برم و به نظرم هم خیلی خوب داری میری جلو.

وقتی بر گشتیم خانه ساعت 4 بود. اول که با تهران و مامان و بابات حرف زدیم و بعد از اینکه نهار خوردیم خاله ات از تهران زنگ زد و با اون بیشتر از یک ساعت حرف زدیم و با ناصر و بیتا اسکایپ کردیم و تو الان با لنرد در استرالیا حرف زدی و قبلش با آیدا و حالا هم قراره با مادر حرف بزنیم و خلاصه شد روز درس نخواندن و تلفن بازی کردن که بخشی از آن هم ناگزیزه. البته من که الان گلو درد گرفته ام و فکر کنم بهتره زودتر با مادر حرف بزنم و برم بخوابم که همین جوری هم ساعت نزدیک 11 شبه.

از فردا باید داستان کتابخانه را به جد دنبال کنیم که دیگه چاره ای نداریم. بخصوص که قراره مامانت و بابات هم بیان بهمون سر بزنند و شاید بعدا با کمبود وقت برای جبران مواجه بشیم.

به هر حال ویکند آرام و خوبی بود. البته بی حالی و درس نخواندن حسابی از کیفیتش کاست اما در مجموع خوب بود.

هیچ نظری موجود نیست: