۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

آنتی بیوتیک، رامین و موتزارت


ساعت 3 عصر هست و تاز الان برگشتم خانه. یک چایی برای تو گرفتم و آمدم در کتابخانه بهت دادم و خودم آمدم خانه تا کمی استراحت کنم که آماده ی رفتن به کنسرت موتزارت در TSO بشیم که تو بلیطهایش را از قبل خریده بودی. البته هم تو تمام درسهایت مانده و هم من خیلی انرژی ندارم و خستم اما هر دو از مدتها قبل منتظر این کنسرت بودیم که بلیط ارزان قیمت برای ما داشت و خیلی خوشحالیم که داریم میریم.

دیشب نصف شب دوباره از سرفه بیدار شدم و خلاصه باز هم نتونستم درست بخوابم. برای همین امروز صبح دوباره رفتم دکتر و دوباره بهم آنتی بیوتیک داد و گفت قوی تر از قبلی هست و طولانی تر. یک اسپری دیگه ی آسم هم داد که از آن استفاده کنم. صبح تا بیدار شدم گفتم بهتره برم دکتر که دوباره بعد از یک هفته این ریه ها و سرفه ها می ندازه من را به دردسر. خلاصه تا برگشتم تو هم از ساختمان آمدی پایین و رفتیم دفتر جهانبگلو که تو از قبل قرارش را گذاشته بودی که برای دیدینش امروز بریم. کمی یاد کلاسهای تهرانش را کردیم و کمی از اوضاع و احوال اینجا حرف زدیم. اولش اصرار داشت که کلاسهای "آگورا" را که خودش اینجا راه انداخته بریم. معتقد بود برای بچه ها که اکثرا فنی هستند بودن من و تو خیلی غنیمته. اما وقتی گفتم هم ملاحظه ی درسی و هم از آن مهمتر ملاحظات آشنایی سر فرصت با محیط را داریم اصرارش را کم کرد. حالا شاید بعدا درگیر این کارها هم بشیم اما الان خیلی درگیر و درضمن تازه واردیم. نمونه اش همین مریضی من که الان 4 هفته شده و هنوز داره اذیتم می کنه. درسته تحرک و رسیدگی درست و حسابی هم ندارم اما واقعیت این هست که خیلی خسته و بدون انرژی هستیم.

دیشب قبل از خواب به آمریکا زنگ زدیم و بعد از مدتها موفق شدم با مامانم حرف بزنم. خیلی حال نداشتم و اون هم گویا خیلی رو فرم نبود و داشت البته به سخنرانی سالانه ی کنگره ی اوباما گوش می کرد. بعدش هم با مادر حرف زدم که بهم گفت امیرحسین کارش را از دست داده و واسه ی همین هم مامان خیلی حوصله نداره. گفت گویا با صاحب رستوران حرفش شده و خلاصه حسابی با ناراحتی و دعوا ول کرده و آمده بیرون. مادر گفت که به کسی نمیگه که چشمش مسئله داره و همین بعضی اوقات باعث دردسرش میشه. نمی دانم چقدر مادر دوباره از تخیلش هم کمک گرفته اما مسلما کاملا بی ربط نمیگه. ضمن اینکه گفت داستان چشم امیرحسین سر بسکتبال در مدرسه پیش نیامده و با مامان داشته بد مینتون بازی میکرده که اینجوری شده و بعد هم کسی بچه را سر وقت دکتر نبرده و خلاصه اینجوری داستان چشم امیرحسین پیش آمده. نمی دانم اما چه توی مدرسه شده باشه چه جای دیگه من هرگز آن شبی را که در ایران فهمیدم یادم نمیره و اینکه تا صبح خوابم نبرد و همیشه تا امروز هم پس ذهنم را درگیر خودش کرده و ناراحتش هستم.

به هر حال کمی تو با من حرف زدی تا از مامانم دلگیر نباشم و کمی هم مادر. بیشتر از اینکه از او دلگیر باشم برایش ناراحتم و خودش را هم خیلی در سرنوشتش موثر و مقصر می دانم ضمن اینکه می دانم و دیده ام که چقدر روزگار باهاش در بسیاری از موارد بد تا کرد و واقعا حقش به هیچ وجه این نبوده و نیست. نمی دانم شده مثل داستان زخمهای ورح که هدایت به خوره تشبیه کرده. امیدوارم که بتوانم کاری برایشان بکنم و می دانم که اگر در مسیر بودم که می توانستم کاری کنم تا الان باید کاری می کردم. هنوز خودم به قول هامون آویزان و پا در هوا میان این فضا و آن فضا هستم. من لذت می برم اما شاید خیلی برای این بازی ها دیر باشه- نمی دانم. واقعا نمی دانم.

جهانبگلو هم همان آدم قبلی بود که شاید باید هم همینطور می بود. به هر حال در محیط ایران تا اندازه ای تاثیرش را گذاشت و احتمالا هم خواهد گذاشت اما به هر روی نه آدم قوی و دارای تئوری قابل بحثی هست و نه چیزی بیش از یک روشنفکر درگیر در شرایط تاریخی-اجتماعی خاص خودش. البته الزاما بیش از این هم شدن شاید خیلی جذاب نباشه اما بیش از اینکه از کارهایش و پروژه اش - اگر پرژه ای داشته باشه- یاد کنم و کنند از انرژی و فعالیتهای مدنی اش باید یاد کرد. همین هم شاید کافی باشه. به هر حال باید کار کنیم و کار و تنها کاری که نمی کنم کار کردن آکادمیک و منظم فکری است. شاید تنها چیزی که خوب می دانم همین باشه که این ره که می روم به ترکستان هم نیست چون به قول معلم زیست شناسی دبیرستان -آقای پیرصمدی- که خودش هم ترک بود؛ بلاخره ترکستان هم جایی است.

خب! بهتره خودم را آماده ی کنسرت کنم که شاید بهترین اتفاق موسیقیایی اخیر باشه.

هیچ نظری موجود نیست: