۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

پیاده روی در برف


شنبه شبه و تو داری مقاله ای را که باب برایت فرستاده تا بخوانی و نظر بدهی - از ایران دوباره کسی برای باب مقاله ای اینبار به فارسی فرستاده که برایش چاپ کنه! مقاله ای که حاصل تراوشات و زحمات احتمالا یکی از برادران کیهانی است- و من هم یکبار دیگه مقاله ی هگل-مارکس را خواندم و ترجیحا باید یکی دوتا تغییر درش اعمال کنم.

امروز در حالی که دیشب تا صبح برف سنگینی باریده بود و تمام خیابان پر از برف بود رفتیم کمی قدم زدیم و تا برگشتیم بعد از ظهر شده بود. تا خیابان "بترست" رفتیم و در کافه ی "گرین بینز" قهوه ای گرفتیم و کمی حرف زدیم و با قطار برگشتیم خانه. از وقتی آمدیم تا الان که نزدیک ساعت 10 شب هست من به غیر از کار مقاله ی خودم درسی نخواندم و جالبه که سه شنبه هم پرزنتیشن دارم.

تو اما نشستی و کتاب خاطرات همسر شاه احمد مسعود را تمام کردی و در حالی که آرام آرام گریه می کردی و اشک میریختی گفتی که قلبت به شدت به درد آمد با این کتاب. الان هم که داری این مقاله ی کذایی را می خوانی.

من هم تصمیم گرفتم بیام و در کنارت کمی بشینم و یا با هم فیلمی ببینیم و یا دو تایی کمی گپ بزنیم و حال و هوامون را برای فردا که کلی کار و درس داریم بهتر کنیم.

دیشب هم خواستیم فیلم ببینم. با اینکه تو شام درست کرده بودی و شراب هم داشتیم اما من خیلی حال نداشتم و نه فیلم را تا آخر دیدیم و نه از شام و شرابمون خیلی لذت بردیم از بس سرماخوردگی من حال هر دومون را گرفته. از این هفته اما باید زندگی را به همان مسیری که برای امسال تصمیم گرفته بودیم برگردانیم. درس و ورزش و استراحت مناسب تا تابستان که باید کار کنیم و خرج زندگی را در بیاوریم تا OSAP بعدی و ترم آتی به امید خدا.

هیچ نظری موجود نیست: