۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

جمعه شب


این چهارصدمین پست اینجاست. همین الان مقاله ی درس هگل-مارکس را تمام کردم و تو بعد از دیدنش فرستادی برای الا. ساعت از 8 شب گذشته و جمعه شب سردی است و من هنوز بی حال و سرماخورده ام. اما بلاخره تمام شد. البته باز هم باید بعد از تصحیح بخوانمش چون خیلی به نظرم ارتباط منطقی بین یکی دو تا از پاراگرافهایش نیست.

از فردا صبح هم باید بکوب بشینم پای پرزنتیشن درس مکتب فرانکفورت که خیلی هم کار داره و باید کتاب دیالکیتیک روشنگری را ارائه کنم. البته فکر کنم فردا صبح اگر هوا و حال من اجازه داد بد نباشه دوتایی با هم برای صبحانه بریم بیرون. امروز تو رفتی دفتر امیرسلام و علاوه بر اینکه کلی از ما و پرونده مون به به و چه چه کرده بودند و بهت گفته بودند که چقدر ما مشتری های خوبی بوده ایم براشون - که واقعا هم بودیم و به غیر از پول گرفتن زحمت خاص دیگه ای نکشیدند- درباره ی کار مامانت و بابات صحبت کرده بودی که بهت گفته اند تا کمتر از دو سال دیگه درست میشه. خدا کنه زودتر درست بشه تا هم خودشون و هم بخصوص تو خیالت راحت بشه.

از بعد از اینکه برگشته ای خانه هم داری روی پروپوزالت که "باب" خوانده و سه برابر متن تو رویش کامنت و پیشنهاد گذاشته کار می کنی. واقعا که دستش درد نکنه. حتی اکثر سوپروایزرها هم چنین کاری برای دانشجوهاشون نمی کنند.

خب دیگه بهتره از پشت این لپ تاب و میز بلندشم که هم آرنجهایم و هم کمرم از درد داره بی تابم میکنه. فکر کنم بهترین کار این باشه که دوتایی با هم بشینیم و یک فیلمی ببینیم و کمی استراحت کنیم تا فردا که باز هم داستان درس و تکلیف پیش روست. من باید آدورنو بخوانم و تو هم قصد داری توکویل بخوانی که برای این ترم آماده باشی.

هیچ نظری موجود نیست: