۱۳۹۵ شهریور ۳, چهارشنبه

اتمام لیست متون درسی

بلاخره کار لیست مقالات و متونی که دانشجویانم در سال جدید باید بخوانند تمام شد. خیلی خیلی بیش از آنچه که فکرش را می کردم از من وقت گرفت و دلیل اصلیش هم اضافه کردن موضوعات جدید از یک طرف و تلاش برای پیدا کردن منابع جدیدتر و در عین حال کلاسیک های استخوان دار بود. ۶۵ مقاله و فصول کتاب های مختلف برای ۲۴ جلسه لکچر. خیلی زیاد شد اما قصد ندارم همه ی آنها را به عنوان منبع اصلی معرفی کنم.

جدا از این داستان که در نهایت تا اینجای کار جلو رفت، همین نیم ساعت پیش میز نهارخوری مان به سلامتی آمد و تحویل داده شد. تو که امروز سرکار نرفتی تا در غیاب سندی از خانه کار کنی و به من کمک برای جمع و جور کردن خانه ی کوچکمان تا این میز بزرگ را جا دهیم، ساعت چهار وقت دکتر داشتی و پیش از آمدن میز رفتی. من هم بعد از اینکه از "وست الم" آمدند و میز را تحویل دادند، لپ تاپم را برداشتم و الان در آروما هستم برای نوشتن این متن و نوشیدن یک چای و گرفتن گل از بلورمارکت که روی میز کار و نهارخوری جدیدمان بگذاریم.

چند روزی است که بخاطر بهم ریختگی هورمون هایت - چیزی که خودت حدس میزنی و البته راجع بهش هم خواندی و علایمش را داری - کمی نگران شده ای و علیرغم اینکه تلاش کردی من نگران نشوم اما منتظرم تا از دکتر برگردی و ببینیم که واتسون چی بهت گفته. جدا از علائم مرسوم در این جور مواقع، به شدت از درون حس حرارت و پوستت هم ملتهب شده. امیدوارم که مشکل خاصی نباشه. آخر هفته - جمعه صبح زود - به سلامتی پرواز به LA داری و تا دوشنبه انجا خواهی بود. در واقع داری برای من میروی که می دانی نمیرسم همراهت بیایم و به مادر سری بزنم. میروی تا هم دلتنگی خودت و خصوصا مادر را برطرف کنی و هم به رفتنت به من کمک کنی که خیلی گرفتارم و احتمالا هم کریستمس امسال نمی توانیم به آنجا برویم. مامانم هم رفته دکتر دندانپزشکش و منتظرم تا ببینم چه قیمتی برای جایگزینی سه دندانی که کشیده میدهد. از آنجایی که دیابت داره نمی تواند دندان بکارد. تنها رفتن و برگشتنش در این سن و سال و با این شرایطی که داره خیلی ناراحتم می کنه.

دوشنبه و سه شنبه بابت سفارش هایی که داشتی، شبها دیر خوابیدیم و صبح ها خیلی زود بیدار شدیم. طبق معمول تمام کارها با تو بود. دوشنبه همراهت تا تلاس آمدم و بعد با مترو برگشتم تا کتابخانه چون عصر با خانواده ی رفیعی قرار داشتی و رفته بودید دیستلری. دیروز هم بعد از اینکه تو را رساندم سریع برگشتم خانه و تا اخر شب درگیر کاری روی لیست منابع بودم چون باید فرمت خاصی داشته باشه و ... تا بتوانند کپی رایتش را بگیرند و بعد من باید تمام آنها را شخصا در سایت کلاسم آپلود کنم. هنوز سیستم با شکل سنتی راحتتر کنار میاد. اگر می خواستم این متون را بدهم کپی کنند و در کتابفروشی دانشگاه بفروشند خیلی سریعتر کارها پیش میرفت.

دیشب وقتی داشتی با لپ تاپ تلاس کار میکردی خواستم چیزی نشانت بدهم که با باز کردن صفحه ی اینترنت اکسپلورر یک دفعه دیدم صفحه ی "روزها و کارها" را بهت پیشنهاد میده. خیلی جا خوردم. نمی دانم داری این نوشته ها را می خوانی یا نه. امیدوارم که نه، حدس هم میزدم که نه اما نمی دانستم که چطور این موضوع را توجیه کنم. موقع خواب هم یک اشاره ای کردم اما متوجه شدم که تو خیلی منظورم را درک نمی کنی. امروز صبح که داشتی از خانه کار می کردی یک دفعه گفتی این دیگه چه سیستم مضحکی است. گفتم چی شده؟ گفتی هر صفحه ای که با لپ تاپ شخصی خودم یا تو رفته ایم برایم روی صفحه ی اینترنت اکسپلورر تلاس میاره و پیشنهاد میده. متوجه شدم که هنوز اینجا را ندیده ای. امیدوارم که نبینی تا روزی که به عنوان هدیه بهت تقدیمش کنم که کلمه کلمه ی این نوشته ها تنها و تنها برای تو ثبت شده اند و برای اینکه روزی در سالگرد چند دهمین سال ازدواجمان به عنوان تنها کاری که من کرده ام در این زندگی - هر چند ناقص، ناقابل و ناتمام - به تو تقدیم شود. به تو که یگانه دلیل زندگی من هستی.
به تو که ناز دلم.

هیچ نظری موجود نیست: