۱۳۹۵ شهریور ۵, جمعه

اعترافات نادان نادم

ساعت ۷ صبح جمعه هست و تازه از فرودگاه برگشته ام خانه. همین الان که با هم تلفنی حرف میزدیم گفتی که به سلامتی داری سوار هواپیما میشی. امیدوارم که سفر راحت و خوبی داشته باشی. خصوصا که می دانم نه وقت و نه توان رفتن به این سفر را - حداقل این روزها - داشتی. بخاطر من و البته خودت داری میری دیدن مادر و به سلامتی دوشنبه عصر به وقت ما برگشته ای. دو روز ویکند را انجا خواهی بود.

دیروز صبح عوض اینکه همه چیز را بهتر از همیشه پیش ببرم که خستگی چند ساعت پرواز و ترافیک اتوبان های لس آنجلس را راحتتر تحمل کنی، دوباره ظرف یک هفته ی گذشته یک داستان جدید سر میز راه انداختم و تمام روز و شبمان را تحت تاثیر فشار عصبی صبح از بین بردم. واقعا نمی دونم چه مرگی ام شده که اینطور عصبی و بی حوصله ی کم تحمل شده ام. صبح داشتی کارهایت را می کردی تا با هم به آزمایشگاه برویم و تو آزمایش تیروئید که لیزا روز قبل برایت تجویز کرد را بدهی و از آنجا عینکت را بگیریم و من تو را به تلاس برسانم و برگردم خانه سر کار جابجایی و تمیزکاری کتابها و باکس های زیر میزتحریر - که روز قبل جمعش کردیم و دادیمش رفت - که بابت کمر دردی که از نشستن روی صندلی و پشت میز جدید و خصوصا نوری که توی صفحه ی کامپیوتر می خورد شاکی شدم و شروع کردم به غرولند کردن. با اینکه اصلا قصد نداشتم و نمی خواستم روزمان را خراب کنم اما آنقدر بی انصافی کردم و همه چیز را بهم دوختم و دایم گفتم که این تصمیم تو بود و ... و اینکه کلا زندگیمان از شکل دانشجویی تغییر کرده و بی معنی است در خانه ای که دو دانشجوی دکترا هستند یک میز تحریر نباشه و ... که به شدت باعث اوقات تلخی تو و خودم شدم. طوری که تو نه آزمایشگاه رفتی و نه عینکت را گرفتی و در تمام راه هم با فضای سنگینی که درست کرده بودم هیچ نگفتی و وقتی تو را رساندم و برگشتم خانه دیدم که موبایلت را جا گذاشته ای. با اینکه بهت که زنگ زدم گفتی نیازی بهش نداری و می توانی کارهایت را بدون آن "هندل" کنی اما پر واضح بود که امکان پذیر نیست. این شد که با عذاب واجدانی که بابت رفتار احمقانه ام گرفته بودم دوباره سوار ماشین شدم و امدم تلاس. درسته که چنین حرفهایی احتمالا در هر زندگی پیش می آید، اما تمام نکته اینجاست که زندگی عاشقانه ی من و تو هر "زندگی ای" نیست و نبوده. چیزی که دیشب تو به درست به من یادآوری کردی و واقعا هم همین بوده و باید باشد. من و تو حتی در برابر نقد به خود از دیگری بیشتر دفاع می کنیم و به همین علت است که یکی هستیم و البته در چشم همه هم متفاوت - بی آنکه ذره ای اغراق کنیم و قصد نشان دادن چنین چیزی را.

خلاصه که تمام روز را خراب کردم و ان هم درست روزی که باید با آرامش کامل به کارهایت میرسیدی و خیلی هم این روزها بابت شرایط هورمونی رو به راه نیستی. واقعا که گند زدم.

برگشتم تلاس و کمی منتظرت ماندم تا "کنفرانس کالی" که داشتی تمام شد و آمدی پایین. به خواست من - مثل همیشه با مهربانی تمام و با عشقی که تنها و تنها در وجود نازنین تو لبریز است - رفتیم آزمایشگاه و عینک سازی و بعد هم نهار که بابت تنگی وقت و فشار عصبی که صبح به خودمان آوردم نه لذت از نهارمان بردیم و نه از کارهایی که باید می کردیم و کردیم. بعد از اینکه دوباره به تلاس رساندمت و برگشتم خانه ساعت ۳ بعد از ظهر شده بود و رفتم آرایشگاه که طرف هم گویا از آن روزهایش بود اعصاب نداشت و حسابی یادگاری روی سرم گذاشت!

عصر در باران شدیدی که می بارید آمدی خانه و هیچ کدام حال و توان هیچ کاری نداشتیم. چمدان کابینی ات را که بیش از هر چیز پر از سوغاتی های تواضع بود را بستی و نان مخصوص مان را درست کردی و من هم با مامانم که رفته بود دکتر جدید برای دندانهایش صحبت کردم که جدا از تایید هزینه ی ۱۰ هزار دلاری کارهای دندانپزشکی اش - که واقعا نمی دانم چطور باید تهیه کنم - دیدم که صدایش خیلی خراب و گرفته است و بعد از کلی بالا و پایین کردن بلاخره جواب داد که داروی انسولینی که دکتر برایش تجویز کرده موجب بهم ریختگی جسمی اش شده و تب و ضعف و گرفتگی بینی و .... خیلی ناراحتم برایش. خیلی. می دانم بخش عمده ای از عصبی شدن این مدت که باعث نگرانی تو و واکنش های احمقانه و به تبعش دلخوری خودم شده ریشه در این نگرانی بابت حال و روز مامانم و تنهایی اش و بی خیالی و بی تفاوتی برادران "غیورم" داره. اما چه فایده که زندگی را به تو و خودم تلخ کنم و در نهایت هم کاری جز کمی کمک مالی از دستم بر نیاید. به هر حال پول OGS را باید بابت دندان های مامانم هزینه کنم و امیدوار باشم که یک طوری از جایی بتوانم جبران کمبود زندگی خودمان را بکنم - همین چیزها باعث شرمنده گی من در زندگی و در نهایت رفتار احمقانه ام میشود!

خب به سلامتی راهی شده ای و من بابت رفتارم به شدت خجل. بابت اوضاع مامانم نگران و بابت تهیه ی پول در فشار و بابت کم کاری های درسی و کاریم مغموم. عوض اینکه از داشته هایم لذت ببرم و زندگی زیبا و عاشقانه ام را با تو هر روز و هر لحظه قدر بدانم و شادی واقعی ام را در دل جشن بگیرم، روزهایمان را تلخ می کنم.
این اعترافات یک نادان نادم است و بس.

درستش می کنم و باید بکنم.
این زندگی ما نبوده و نیست. من و تویی که از هیچ همه چیز ساخته ایم و تنها و تنها با کمک هم و به واسطه ی عشق نابی که در دل و وجودمان به هم داریم. در هر ثانیه ای از این زندگی زیبا که در شریان هایش تنها و تنها محبت و مهر و عشق جریان دارد.

درستش می کنم. و گرنه این پشیمانی را تا به ابد چونان داغی بر پیشانی خواهم داشت.

درستش می کنم. عزم این کار را کرده ام و می دانی و می دانم که می توانم و با یاری تو می توانیم. به امید نور حقیقت.

***********

اما واقعا نمی توانم پشت این میز و با این صندلی کار کنم!!

هیچ نظری موجود نیست: