۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

آغاز سال یازدهم!

این اولین صبح دهه ی دوم را با عشق و باران آغاز کردیم. تو که وقت دندانپزشکی داشتی را به مطب رساندم و بعد از نوشتن این یادداشت به کتابخانه خواهم رفت تا بخشی از متن نسبتا طولانی آدورنو را برای جلسه ی فردا با کریس بخوانم.

دیروز بعد از اینکه از کتابخانه به خانه بازگشتم تا در کنار فوتبال دیدن و نهار خوردن مقدمات برنامه ی عصر را فراهم کنم کمی با امیرحسین حرف زدم که گفت داریوش در راه است و به سلامتی بعد از سالها با اصرار و خواست امیر از راکلین به لس آنجلس میرود تا آنجا و در کنار پسرش مستقر شود. بچه ی خوبی است و تمام خواست و تلاشش در کنار خانواده بودن هست. خدا را شکر از آن حالت وابستگی و تنبلی مدتهاست که خارج شده و به سختی کار می کند و روی پای خودش ایستاده.

من هم که گل خریده بودم و خودم را آماده کرده بودم تا وقتی که تو از در آمدی تو به خودمان تبریک بگویم بابت مناسبتی چنین بزرگ و نگاهی به ده سال گذشته و نگاهی به دهه های آینده با آمدن تو به خانه و دیدن لبخند عاشقانه ات دوباره و مثل هر روز دلباخته ات شدم و کمی بعد راهی ترونی شدیم و دو سه ساعتی را در هوای آزاد و البته شرجی پشت بام و Patio رستوارن گذراندیم و گفتیم و خندیدیم و یاد لحظات سخت و شیرین ده سال پیش را گرامی داشتیم و با امید و شادی دهه ی دوم کوبیدن و ساختن و پیش رفتن را آغاز کردیم به میمنت و خوشی.

غروب که به خانه برگشتیم دیدیم که دو چک بانکی از دانشگاه برایمان آمده بابت فرم هایی که برای کنفرانس سال پیش پر کرده و فرستاده بودم. کلا یادمان رفته بود و اساسا انتظارش را نداشتیم. در این اوضاع تنگ مالی رسیدن چنین پاکت هایی را باید تنها و تنها به فال نیک می گرفتیم و گرفتیم. هدیه ای بابت آغاز دوره ی جدید و دهه ی تازه مان.

پیش از غروب برای دنی ایمیلی زدم و یادآوری ده سال پیش دقیقا چنین روزی را برایش کردم که با آریل به Rooftop آمدند و علاوه بر خوش آمدی گویی به ما و خصوصا دیدن تو که  در واقع از ایران و از طریق ایمیل به عنوان استاد راهنمایت پیگیر کارهایت بود چهار نفری به یکی از کافه های گلیب رفتیم. جایی که لئونارد و وارس به همراه لونا منتظرمان بودند. برای من که چندان زبانی نمی دانستم کار بسیار سخت بود و برای تو که زبان می دانستی فهم لهجه شان به شدت دشوار. چه ایام و چه روزها و چه تجربیاتی. چه سختی ها و شیرینی هایی که با هم و در کنار هم گذراندیم و پخته شدیم. تا زمانی که آنجا بودیم و حتی بعد از اینکه به اینجا آمدیم کسی را ندیدیم چون خودمان اینگونه همه چیز را خود خواسته از صفر شروع کند. البته که هزینه ی حالی و مالی به مراتب بیشتری از سایرین که به هر حال با کسی یا پیش کسی آمدند و در محله هایی مستقر شدند که دوست و آشنا داشته باشند پرداختیم. اما همین مسیر بود که اینگونه به گواهی همه ما را در انتخاب ها و طرح ریزی ها و برنامه هایمان متفاوت کرده است. سخت اما شیرین، تنها اما یگانه و متفاوت!

دنی هم بلافاصله جواب ایمیلم را داد و گفت که چقدر خوشحال است برای ما و گفت که برایش مثل نزدیکترین افراد خانواده اش هستیم و از تو پرسید و چند عکسی فرستاد از حیوانات و در واقع عشق های این روزهایش در مزرعه ای که اطراف سیدنی خریده است. در یکی از عکس ها از یکی از الاغ ها نوشته که گمان می کند در حال شعر گفتن است.

هر چند بودن کسانی مثل دنی بسیار دلگرم کننده و یاری رسان بود. چقدر بابت خرید های اولیه ی لوازم و اسباب و اثاث منزل کمکمان کردند مهربانانه. و البته چقدر تو در میان سختی ها و بعضا تلخی های آن روزها میان من و جامعه و زندگی تازه مان، برای جا افتادن و پیش بردن، فشار تحمل کردی، همراه و همسر و همدل من. می خواهم برای بار چندم اعتراف کنم که تو بنیان من و زندگی زیبا و عشق جاودانمان هستی. اجازه بده که فاش بگویم که این تو بودی که من را ساختی، پرداختی و بهترم کردی. این تو بودی که راه انسان تر زیستن را به من آموختی.
این تو بودی و هستی و تنها تو و جز تو چیزی نیست در این زندگی که تماما به نور تو وابسته است و بس.
مدیون و مرهون توام. 


هیچ نظری موجود نیست: