۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

It's a Wild World

عجب دنیای بی رحمی شده! شاید هم همیشه چنین بوده و امروزه بیشتر! به هر حال از پنج شنبه ی پیش که روز باستیل و نماد انقلاب فرانسه با همان سه شعار معروفش بود تا امروز که دوشنبه صبح گرم و دم کرده ی هجدهم جولای هست کلی آدم در گوشه و کنار دنیا به اسم گشودن شریعت، نقاب در خاک کشیده اند. از پنج شنبه که یک کامیون در نیس فرانسه بیش از ۲۰۰ نفر را زخمی و ۸۴ نفر را کشت تا بمبگذاری در بغداد که بیش از ۲۸۰ نفر را از بین برد تا چند درگیری در آمریکا و کشته شدن چندین پلیس و چندین سیاه پوست تا کودتای نافرجام در ترکیه که قطعا منجر به فضای امنیتی تر خواهد شد تا گزارش از ناکامی های اقتصادی در ایران و... تا امروز که روز Convection جمهوری خواهان است و پرده برداری از بزرگترین دستاورد سیاسی در قرن ۲۱ به عنوان نامزد حزبشان، همه و همه نوید تاریکی بیشتر در آینده را خواهد داد.

اما در این حاشیه ی دنیا، من و تو این چند روز را پر کار و بیکار گذراندیم. تو که پنج شنبه شب تا حدود ۱۲ و نیم شب درگیر کارهای تلاس بودی و جلسه ی اضطراری که بابت افزایش قیمتها پیش آمده بود و تمام جمعه را به شدت مشغول کار در تلاس بودی و تا رسیدی خانه ساعت نزدیک ۸ شب بود. شنبه و یکشنبه اما با تحسین من و همت کم نظیر خودت مثل تمام هفته ی گذشته به کلاس های ورزش و یوگا رفتی. هر دو روز صبح از خانه رفتی تا به کلاس هایت برسی و این پشتکارت باعث انگیزه و روحیه در من هم شده است. شنبه بعد از کلاس برای خرید به دانفورد رفتی و تا برگشتی ساعت نزدیک ۳ بعد از ظهر بود. من هم به آروما آمده بودم و متفرقه خوانی می کردم تا تو بعد از رفتن به خانه آمدی پیش من و با هم رفتیم فروشگاه بی تا برایت عطری را که در سفر به نیویورک در فرودگاه بابت نامشخص بودن حجمش مجبور به دور انداختن شدی بخرم. شب هم برای شام با برایان - استاد صداگذاری کالج هامبرت که برای آیدین یک دوره کلاس در ایران برگزار کرد و تمام کارهای سفرش مثل ویزا و... را تو برایش انجام داده بودی و اتفاقا در ایران هم یکی دوباری همدیگر را دیده بودید - به همراه همسرش لورا در رستوران شهرزاد قرار داشتیم. به عنوان تشکر هم بابت پیگیری هایت و هم بابت چندباری که با جهان سه نفری رفته بودید رستوران،‌ مهمانمان کرد. شب بدی نبود کمی از آینده ی کاری در کالج خبردار شدم که اوضاعش از دانشگاه هم شاید بدتر باشد و کمی هم راجع به موسیقی با هم حرف زدیم. تو و لورا هم که در کلینیک ماساژ و فیزیوتراپی کار می کند راجع به ورزش و تغذیه و ... بیشتر حرف زدید. پیاده رفته بودیم و پیاده برگشتیم و از قدم زنی آخر شب بسیار لذت بردیم.

دیروز یکشنبه بلاخره بعد از ۱۰ روز که از خرید کادوی تولدم - یک iMac جدید که تازه دیروزمتوجه شدم چه هزینه ای بابتش پرداخت کرده ای - روشن کردیم. چند باری هم در طول روز بابت عذاب وجدانی که داشتم و دارم گفتم که خیلی کادوی عالی و خوبی است اما بابت کارهای دانشگاهی و در سطحی که من و تو با کامپیوتر درگیریم، این مبلغ به شدت زیاد است. اما متوجه شدم با تکرارش دارم تو را ناراحت می کنم. خلاصه که دیروز من خیلی درگیر جابجایی فایل ها روی کامپیوتر خانگیمان بودم و تو هم بعد از کلاس یوگا که با اوکسانا پیش از ظهر داشتی، تمام روز را درگیر کارهای آشپزخانه و درست کردن بخشی از غذای هفته و نان مخصوص خودمان و ... بودی. آخر شب، با هم فیلمی دیدیم و تا خوابیدیم ساعت نزدیک ۱۲ بود. امروز صبح هم تو آزمایش خون داشتی و باید پیش از ۹ سر کار میرسیدی. بنا براین صبح زود بیدار شدیم تا به کارهایمان برسیم.

از این هفته باید به شدت بابت عملی شدن تمام کارهای عقب افتاده در طول بیش از یک سال گذشته و تمام اهمال هایی که کرده ام به دقت گام بردارم و وقتم را بیش از این هدر ندهم. می دانم که خصوصا سال آینده در همین ایام - اگر باشم و تغییری ایجاد نکرده باشم - چه حالی خواهم داشت. امیدوارم که بهتر از آنچه که پیش بینی می کنم بتوانم بار زندگی را به دوش بکشم تا کمی جبران مافات کرده باشم به تو که تمام بار زندگیمان را بر شانه های زیبایت تحمل می کنی.

هیچ نظری موجود نیست: