۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

Dystopia

عجب صبح برزخی را پشت سر گذاشتیم. الان در آروما هستم و با اینکه ساعت ۱۱ خانه برگشتم اما تا همین الان که ساعت نزدیک یک بعد از ظهر هست حال و حوصله ی رفتن به کتابخانه و درس خواندن نداشتم. صبح داشتم صبحانه را درست می کردم و تو هم نهار سندی را که انگشتت را روی تخته ی آشپزخانه چنان بد بریدی که کار به اورژانس - البته با اصرار و خواهش من - کشید. در حال خرد کردن کیل برای نهار سندی بودی که کارد از روی ناخن تا پایین را برید و وضعیت بدی بود. با اینکه باند پیچی کردیم و صبحانه خوردی و اصرار داشتی که حالا که خونریزی بند آمده یک راست میروی سر کار و اگر تا ظهر دردش بهتر نشد میروی کلینیک،‌ توی کت من نرفت و قرار شد برویم سر راه اورژانس یکی از بیمارستان های در مسیر. اتفاقا برخلاف انتظار خیلی هم کارمون طول نکشید. دکتر گفت که خیلی عمیق بریده و باید بخیه بخوره - البته بجای بخیه چسب مخصوص میزنند. خلاصه که صبحی شد!

از مهربانی تو همین بس که با وجود درد و بی قراری که داشتی. سعی می کردی به روی خودت نیاوری و مرا نگران نکنی. اما کاملا مشخص بود که چه حالی داری.

 خدا را شکر که بخیر گذشت و بدتر از این نشد. الان هم سر کار هستی و من هم بی حوصله اینجا نشسته ام. یک چای گرفته ام و بعد از این پست میروم کتابخانه ی ویکتوریا تا کمی آدورنو خوانی کنم. کاری که باید تا امروز بارها تمام میشد و هنوز به جایی نرسانده ام.

دوشنبه درست بعد از نوشتن آخرین یادداشت اینجا و در حالی که داشتم آماده میشدم که بروم کتابخانه و سر کارم، تو بهم زنگ زدی و گفتی که خیلی دلشوره داری و خیلی نگران من هستی و ... و خلاصه تحت تاثیر داستانهای این روزها و بیرحمی عالم گیر حسابی بی قرار بودی. گفتی و از من خواستی که اگر ممکنه بجای کتابخانه بروم خانه و آنجا درس بخوانم. با اینکه می دانستم که عملا درس خواندنی در کار نخواهد بود اما بخاطر آرامش تو رفتم خانه. دوشنبه و سه شنبه خانه ماندم و طبق انتظار درسی نخواندم. البته کار مفیدی که انجام دادم set up کردن iMac بود که تو اسم Maxi بهش دادی. در همین گیر و دار بود که کلی از عکسهای دوره ی استرالیا و سفر پاریس و استکهلم را دیدم و برای تو هم سر کار ایمیل کردم تا کمی یاد گذشته ها را بکنی.

این چند روز، خصوصا دیروز، سندی حسابی روی اعصاب همه و خصوصا تو راه میرود. از قرار پلاستیکی داره دورش میزنه و می خواد جوابش کنه و این بابا هم به شدت عصبی شده و گیرهای بیجا و بی مورد میده. خلاصه که فضای کاری در تلاس حسابی بهم ریحته و تو فعلا دلخوش نیمه ی ماه آگست هستی که سندی دو هفته ای تعطیلات میره و کمی از دستش راحتی.

دیشب با هم فیلم The Lobster را دیدیم. تو از نیمه ی دوم فیلم خیلی باهاش ارتباط برقرار نکردی و روی مبل خوابت برد. اما من علیرغم خشونت و غیرمانوس بودن فیلم، هم از ایده و هم از خود فیلم خوشم آمد. داستانی با مواجهه ای متفاوت به عشق که در Dystopia ای رخ میدهد که در چشم اندازی نه چندان دور ماست. چشم اندازی که اتفاقا بنیادش همینجا و هم اکنون در جامعه و وضعیت انسانی ما به شدت موجود است.

می دانم که گفتنش از کلیشه هم گذشته اما دوست دارم به خودم این خط قرمز را یادآوری کنم که قرارمان شروع من بود از همین ماه و از آغاز ۴۲ سالگی. فردا اولین بیست و یکم خواهد بود و من از همین اولین ۲۱ به رعایت اصولی که قولش را به تو داده ام پایبندی خود را آغاز می کنم.
 

هیچ نظری موجود نیست: