۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

انقلاب در انقلاب

امروز چهاردهم ژوئیه روز باستیل نماد سمبولیک پیروزی انقلاب فرانسه و روز ملی این کشور، برای من نماد مناسبی شد بابت تغییر شیوه ی زیستن و آغاز دوره ی تازه ی زندگیمان. تصمیمی که از مدتها قبل آغازش به تاخیر افتاده بود.

برای ما هم چهاردهم جولای یاد آور روزی خاص و نشان دوره ای جدید است. امروز وارد هفتمین سال زندگیمان در اینجا شدیم. درست مثل امروز پنج شنبه ای بود که کمی بعد از صلات ظهر پا به این اقلیم و قدم بر این خاک نهادیم.

اگر برای آنها چهاردهم ژوئیه روز انقلاب و پیروزی است برای ما هم چهاردهم جولای روز به ثمر رسیدن سالها تلاش و آغاز دوره ای جدید و شروع تلاشی تازه است. 

به همین مناسبت تصمیم گرفتم که از امروز آن بد عهدی سابق را جبران کنم و دست از اهمال بردارم: اصلاح شیوه ها و انقلاب در ساختارها و بازتعریف ارزش ها، همگی نوید این آغاز دوره ی تازه مان را میدهد.

آرزومندم که در بند حرف باقی نمانم و امیدوارم که امیدم را نا امید نکنم.

چیزی جز آینده گواه و داوری بر این آروزمندی و امیدواری نخواهد بود. پس به امید خنده ای بر لب در روزی که دوباره این ایام را ورق میزنیم، سلامی دوباره به تو می کنم که عشق جاودان زندگی من، تمام دلایل هستی من، و تنها دلیل منی. 

********

امروز پس از مدتها جابجایی قرارمان بلاخره با کریس برای بازخوانی مقاله ی دوم کتاب هگل آدورنو نشستیم و هر چند خیلی نکات خاصی رد و بدل نکردیم - جز سئوالی که من طرح کردم به عنوان مسئله ای که مدتی است درگیرش هستم و به جزییات برای کریس گفتم که دنبال پیدا کردن تفاوت The Whole و Totality در آدورنو هستم و حسابی برایش جذاب و به قول خودش نکته ای بدیع و طرح نشده بود - اما در مجموع جلسه ی بدی نبود. بعد ساعت از ۱۲ گذشته بود که من برای دومین روز پیاپی راهی دانشگاه شدم و تا برگشتم خانه ساعت حدود ۴ بود. دیروز رفته بودم تا علاوه بر گرفتن چند کتاب و پس دادن کتابی که برایم از دانشگاه دیگری آورده بودند، درباره ی متنی که جودیت و ایو می خواهند روی سایت دانشکده بابت تبریک به من و گروه برای اسکالرشپ Provost حرف بزنم و امروز دوباره تمام این راه را رفتم چون دو کتابی که دیروز در کتابخانه پیدا نشد و برای کلاسم بودنشان ضروری است پیدا شده بودند و صبح ایمیلی دریافت کردم مبنی بر اینکه کتابها را برایت کنار گذاشته ایم. به بهانه ی رفتن دوباره به دانشگاه متن پایان نامه ی هریت - دختر جان و پائولین - را هم که برایم فرستاده بود پرینت گرفتم و باید یک فرصتی لابلای کارهای عقب افتاده ام بگذارم برای خواندنش.

از دوشنبه که سندی دوباره به تورنتو برگشته و از قرار حسابی هم روی اعصاب همه و بخصوص تو هست، جدای از فشار کاری کمی هم بابت مشکلات بچگانه ی سندی و تیمش خسته شده ای. می گویی و درست می گویی که جهان به شدت نازل و مبتذلی دارند و همین تو را خیلی آزار میدهد. از طرف دیگر اما کارت را در مجموع دوست داری و نمی خواهی تحت تاثیر حواشی قرار بگیری. جدا از دوشنبه شب که به اصرار من و با اینکه خیلی هم خسته بودی، بعد از اینکه آمدی خانه، پیاده رفتیم ایتون تا من یکی دو چیز برای تو از ویکتوریا بگیرم و شام بدی هم در مرکاتوی آنجا خوردیم. سه شنبه و چهارشنبه بعد از کار پیاده رفتی به کلاسی که تازه ثبت نام کرده ای برای ورزش: تی آر ایکس و پیلاتس. خیلی همت داری و واقعا لایق تشویقی اما نه توسط کسی مثل من که آخر تنبلی بود! می گویم "بود" چون از امروز و فردا چنین کسی دیگر وجود خارجی نخواهد داشت.

امروز هم به اصرار معلم دیروز پیلاتس قرار بود که علیرغم فشاری که به خودت آورده ای دوباره بروی آنجا که از قرار نه فقط بدن درد داری که تا همین الان که ساعت ۷ عصر هست سر کاری.

قرار بود و تصمیم داشتم بابت مناسبتی چنین مهم در زندگیمان و رسیدن سال هفتم، امشب شام برویم بیرون. اما تصمیم گرفتم که از این به بعد کارهای متفاوت تر و تصمیمات دیگرگونه را بیشتر تجربه کنیم. پس، بعد از اتمام این پست برای خرید مایحتاج شامی که می خواهم برای خودمان درست کنم میرویم هولفودز و می خواهم غافلگیرت کنم.

و این شاید نشانه ای باشد بر تعهدم مبنی بر آغاز سال هفتم، پس از شش روز و سال آفرینش، با رویکردی کاملا دیگرگون.  


هیچ نظری موجود نیست: