۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

جلو رفتن در لجن

بهم ریختگی من باعث شده که به شدت برایم ناراحت و نگران شوی. با اینکه بسیاری از آنچه که می خواستم و می خواهم را دارم و یا در آستانه ی رسیدن به آنها هستم، با اینکه مهمترین اتفاق زندگی هر بنی بشری را هر روز با تو به زیباترین شکل تجربه می کنم: عشق! نمی دانم که چرا به این سطح از بی حوصلگی، بی انگیزه گی، و ناتوانی رسیده ام. با اینکه مطمئنم چیزی موقت است و با شروع ترم و فشار خواسته و ناخواسته ی تدریس فرصتی برای این حرفها ندارم، اما موضوع همانطور که تو تشخیص داده ای جدیتر از این حرفهاست.

همین داستان محور قرار گرفت و دوشنبه مان را که روز تعطیل رسمی بود تحت تاثیر قرار داد. طوری که حتی بابت تولد مارک با بچه ها که بودیم هم نه تو و نه من مثل همیشه نبودیم و کاملا به نظر همگی بی حال و مغموم بودیم. هر چند قیاس مع الفارق هست اما شده داستان زندگی وبر که همه چیز داشت و خصوصا عاشقانه به همسرش مهر می ورزید و همسرش عاشق تر و نگران تر از او برایش بود اما نه کسی او را دقیقا می فهمید و نه خودش دقیقا می دانست که چه "مرگش" هست.

خلاصه که دیروز بابت مشکلی که Bluetooth کامپیوتری که خریده ایم پیدا کرده - داستان از یک قطع و وصل اشتباهی فیوز برق شروع شد و هر روز مشکل تازه ای با مکسی پیش می آید - تقریبا تمام روزم را گذاشتم و کلی غر زدم و آخر هم نشد. همین الان که سه شنبه ظهر هست تو پای تلفن با آپل هستی و هر کاری که می گویند را می کنیم و باز هم تا اینجای کار مشکل باقی است. غروب هم که با بچه ها در رستورانی نزدیک خانه ی مارک و بابت تولدش دور هم جمع شدیم هم من آنچنان بی حوصله و عصبی بودم که حسابی تو را ناراحت و نگران کردم - بابت وضعیت خودم.

این چند روز گذشته به طور طبیعی نه درسی خواندم و نه کاری کردم که صد چندان باعث تاسف است چرا که تنظیم Kit و جلسات درسی و ... آرزوی به شدت دور دست من بود و امروز جامع واقعیت به خود پوشیده و من جامع کار از تن بدر کرده ام. حال و روزگارم چنان روی خودم و تو تاثیر گذاشته که این چند روز تعطیلی به شدت بی فایده گذشت و امروز هم که روز کاری است خانه ام. البته از اینکه تو هم بابت مسافرت سندی این هفته را از خانه کار می کنی خیلی خوشحالم و شاید بتوانم این چند روز باقی مانده را برای تو و خودم بهتر بسازم.

دیشب تولدی نسبتا پر خرج برای مارک گرفتیم. البته جدا از هزینه ی شامش که دوباره به اشتباه تقریبا تمامش گردن ما افتاد - در حالی که قرار بود اوکسانا و ریجز و سوزی هم سهمی را بر عهده گیرند، اما ننوشیدن ما و نوشیدن همگی هزینه ها را جا به جا کرد - نفری ۴۰ دلار برای کارت خرید دادیم به عنوان کادو دادیم و کمی دور هم نشستیم و حرف زدیم. مارک از سفرش به ونکوور برای عروسی دوم خواهرش گفت که بعد از جدا شدن از پارتنر زنش حالا با یک مرد ازدواج کرده و داستان هایی که آنجا داشته اند. اوکسانا و ریجز و سوزی هم از داستان خرید خانه گفتند که سوزی با ارثی که بهش رسیده قصد دارد بخرد و اوکسانا و ریجز هم بابت بچه دار شدن می خواهند از آپارتمان به خانه بروند.

این هفته هم با مهناز و نادر و آریا قرار داریم و چهارشنبه شام مهمانشان کرده ایم و هم با مازیار و نسیم جمعه شب. جدا از این من باید حتما کار روی Kit reader کلاسم را آغاز کنم که هفته ی بعد باید تحویلش دهم و تو هم علیرغم نبودن سندی کم کار نداری.

اما دوست دارم این نوشته که در واقع اولین نوشته ماه آگست هست را با متنی زیبا و به پایان برسانم. بخشی از نامه ی گلستان به کیارستمی فقید که اصل آن را سالها پیش در ماهنامه ی فیلم - اگر اشتباه نکرده باشم - خوانده ام. بخشی که به شدت برایم گواه است و جمله ای که در انتها از بند دیگری خواهم آورد که حس می کنم همانطور که به تو گفته ام تحت تاثیر شعر وهم سبز فروغ است.

در جایی از نامه می نویسد:

"آینده شما سخت است. یک کاسه شیر پر را باید بی آنکه لپ بزند به پاکی و کمال به آن سوی پل برسانید. از هیچ تعریف و تحسینی، یا فحش و دشنامی خوش یا دردتان نیاید، حتی برای یک لحظه. نه بترس از دست و کار کارشکن ها، و نه امید یا پذیرش داشته باش برای درباغ سبز نشان دادن های هر کس دیگر... نه گول مدح خارجیان را بخور، نه از کلوخ پرانی حقیر حسودان داخلی برنج... اگر در این میانه بد شنیدی و کجی دیدی نگذار حس تلافی و پاسخ ترا بیندازد در چاه فاضلاب..."

و در ادامه آن جمله ی درخشان که می گوید:

"ما اگر جلو هم رفتیم، در لجن جلو رفتیم"
  

هیچ نظری موجود نیست: