۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

نیویورک: هیبت هنر

بدون شک بهترین تولدی بود که تا امروز و تا به این سال داشتم. همانطور که می دانی اهل تولد نیستم اما خصوصا بعد ازپارسال که در غیاب تو که به ایران رفته بودی به شدت حس دلتنگی و تنهایی داشتم و کلا بابت ورود به ۴۲ سالگی که خیلی برایم عزیز بود، این مسافرت به بهانه ی تولد من به شدت دلنشین و به یاد ماندی شد و همه چیز تنها و تنها بخاطر تو بود که تلاش کردی تا بهترین لحظات را با هم تجربه کنیم.

داستان سفر خاطره انگیزمان به نیویورک را از صبح پنج شنبه شروع می کنم که با هم رفتیم فرودگاه بیلی بیشاپ. سفر از فرودگاه خلوت و جمع و جور مرکز شهر به فرودگاه نیوآرک نیوجرسی و برگشت از همین مسیر باعث شد تا تصمیم بگیریم که همیشه از همین شیوه در سفر به این سمت آمریکا استفاده کنیم. البته موقعی که رسیدیم به ایستگاه پنسیلوانیای نیویورک با راهنمایی اشتباه متصدی فروش بلیط کمی مسیرمان دور شد اما تا رسیدیم هتل بعد از ظهر شده بود و گفتند که اتاق را همان ساعت ۳ تحویل خواهند داد. این شد که برای نهار رفتیم بیرون و سر از یک بار و رستوران کوچک اما تمیز و با کیفیت در آوردیم. بعد از نهار تو به من پیشنهاد دادی که فوتبال جام ملتهای اروپا را ببینم و تو هم در اطراف و در خیابان پنجم قدم خواهی زد. فوتبال که خسته کننده بود اما بعد از اینکه تو برگشتی و گفتی که اتاق را تحویل گرفتی تصمیم گرفتیم که دو تایی کمی پیاده روی کنیم. اولا که محل هتلمان که درست روبه روی سنترال پارک و نزدیک میدان کلمبوس، عالی بود. دسترسی به همه چیز و همه جا با قدم زدن های طولانی و دیدن خیابانهای معروف منهتن باعث شد تا این پنج روز هر روز بالای پانزده کیلومتر راه برویم و رکورد ۲۰ کیلومتر را هم زدیم. هر چند از بس خوردیم که وزنمان بیشتر هم شده.

عصر روز اول را پیاده رفتیم تا رستورانی که تو از قبل برای شام شب تولد من میز رزرو کرده بودی. در راه پایین رفتن از خیابان پنجم از جلوی ساختمان Empire State هم که بیش از ۴۵ سال پیش محل کار مامانم بود رد شدیم و مخصوصا من خیلی بابت سرنوشت و اشتباهات و بد بیاری ها مامانم متاسفم شدم. اما از رستوارن بگویم که علیرغم عدم اشتهای من بابت زیاده روی در نهار دیر وقت، آنچنان غذای مطبوع و دسر و پیش غذای عالی داشت که تجربه ای متفاوت بود. این رستوران به همراه یک رستوران درست کنار هتلمان را دنیاناز به تو پیشنهاد کرده بود. گفته بود که رستوارن Gato تنها برای کسانی که اهل نیویورک و منهتن هستند شناخته شده هست هر چند که بیشترین ستاره و ریویو را در سایتهای مختلف داره اما از آنجایی که باید از مدتها قبل جا رزرو کنی کمتر توریستی به انجا میره مگر اینکه کاملا با شهر و چنین محیط هایی آشنا باشه. رستوارن دوم هم Sarabeth's بود که صبح یکشنبه برای برانچ رفتیم و خیلی خوب بود. اما از داستان غذاها بگذرم که خیلی خاص نبودند و ما هم البته خیلی بابت غذا وقت نگذاشتیم. موزه و تائتر و قدم زدن در خیابانهای شهر برایمان مهمترین دلیل این سفر بود و البته تولد من هم بهانه ای برای رفتن به نیویورک. شب اول که در واقع شب تولد من بود با برنامه ای که ریخته بودی بسیار به یاد ماندنی شد. پیاده از رستوران رفتیم سمت هتل که نزدیک دو ساعتی طول کشید. وقتی رسیدیم با دسته گل بی نهایت زیبایی که از هتل پلازای کنار هتل خودمان برایم گرفته بودی، کارت پستال بی نظیر و نوشته ای که به اندازه ی زیباترین نوشته هایی که خوانده ام به دلم نشست و نقش جانم شد و دو برش کیک از Lady M که در همان مجموعه ی پلازا بود و تا رسیدیم یک سر رفتیم آنجا چون از قبل آدرسش را داشتی و می دانستی که باید آنجا سری بزنیم در اتاق هتل تولد دو نفری و بی نظیری گرفتیم و حسابی کیف کردیم و لذت بردیم. در یک کلام این بی تردید بهترین ورود به آستانه ی ۴۲ سالگی و زیباترین شروع برایم بود.

جمعه اول جولای - ژوئیه - دهم تیر اولین روز از دوره ی تازه من با رفتن به موزه ی هنرهای مدرن و معاصر نیویورک MoMA آغاز شد. با اینکه تو همچنان در حال مصرف آنتی بیوتیک بابت عفونت کلیه هستی و بی حالی یکی از عوارض اولیه ی این داستان هست اما دیدن همان یک Exhibition از نقاشی و مجسمه های نیمه ی قرن ۱۹ تا نیمه ی قرن بیست به تنهایی به تمام این سفر می ارزید. خصوصا کارهای دگا که تو از علاقه مندان به کارهایش هستی و مرا هم با برخی از زوایای کارش آشنا کردی. دیدن سالن کوبیست ها - با اینکه برخی از کارها را قبلا در نمایشگاه های دیگری دیده بودیم - با دوباره دیدن اثر بی نظیر ژرژ براک "مردی با گیتار" و مواجه شدن با شاهکار پیکاسو Les Demoiselles d'Avignon دوشیزگان آوینیون در کنار چند کار بی نظیر از دگا، ماتیس، ادوارد مونک و حتی فوتوریست ها یک روز بی نظیر، یک شروع رویایی از دوره و در واقع دهه ای تازه برایم رقم زد. آنقدر مواجه با این Exhibition در از ما انرژی گرفت و حالمون را خوب کرد که نخواستیم با رفتن به طبقه ای دیگر نه این حس را عوض کنیم و نه از ابهت آنچه که دیدیم فاصله بگیریم. پس از موما به کتابخانه ی عمومی شهر رفتیم که علاوه بر نمایشگاهی که از همیلتون یکی از پدران بنیان گذار آمریکا برگزار کرده بود، دیدن خود ساختمان و برخی از سالن هایش همیشه آرزوی ما بود. و چقدر باشکوه!

چنین روز بی همتا برای ما با رفتن به اولین تائتر در بروادوی در شب و تجربه ی دیگری که تاکنون تکرار نشده بود و همیشه آرزویش را داشتیم چنان تولد و سالگرد عروسی برایمان رقم زد که بعید می دانم بتوانیم نظیرش را دوباره تجربه کنیم. دیدن تائتر The Crucible بر اساس متنی از آرتور میلر که در واقع واکنش او به دوره ی مک کارتیسم بود با داستانی به شدت تاثیرگذار و طراحی صحنه به یاد ماندنی چنان تاثیری در من و تو گذاشت که به قول تو اگر تائتر این است، پس تا به حال ما تائتر ندیده بودیم.

شنبه صبح بعد از صبحانه در هتل به سنترال پارک رفتیم که رو به روی هتل بود و تا عصر در پارک چرخیدیم. از لوکیشن های آشنای وودی آلن تا دیدن دریاچه ی وسط پارک در یک روز آفتابی و زیبا کمک کرد تا ابهت آثار هنری روز قبل را کمی هضم کنیم. ساعت ۳ به همان رستوران کوچک نزدیک هتل رفتیم تا علاوه بر نهار فوتبال ایتالیا و آلمان را ببینیم. میز کناری ما یک زوج جوان ایتالیایی بودند که خصوصا از واکنش های تو مطمئن بودند ما ایتالیایی هستیم. جالب اینکه تو خیلی هم اهل فوتبال نیستی اما بابت همراهی با من - که خودم هم خیلی دیگر اهل فوتبال نیستم - بخاطر هیجان بعضی از بازی ها اصرار می کنی که به محلی عمومی برویم تا حس و حال متفاوتی را تجربه کنیم. شب اما دیدن دومین تائتر در برادوی که در واقع تائتر اصلی و مطرح امسال در جوایز تونی بود یک تجربه ی بی نظیر دیگر برایمان رقم زد. The Human که در واقع داستان معاصر از جمع شدن اعضای یک خانواده برای شام شب عید شکرگزاری بود. پدر و مادر و مادربزرگ که آلزایمر دارد از ایالتی دیگر به آپارتمان دخترشان در نیویورک آمده اند و خواهر دیگر که درگیر مشکلات کار و عاطفی و ... هست و رو شدن مسائل بین پدر و مادر در برابر دختران و داماد احتمالی و ... با یک طراحی صحنه ی بی نظیر که جایزه ی تونی را هم برده و ... خلاصه که دیدن بهترین تائتر سال در برادوی تجربه ای بود باور نکردنی. قرار گذاشتیم که باز هم به برادوی بیاییم و خصوصا که تو به شدت از این تائتر خوشت آمده بود و لذت بردی.

یکشنبه با برانچ در رستوران بغل هتل Sarabeth's شروع شد. پس از آن پیاده به سمت ساختمان و مقر سازمان ملل رفتیم. هر چند از آنجایی که روز تعطیل بود و در واقع لانگ ویکند جدای از سالن همکف که نمایشگاهی از عکسهای پناهندگان و جنگ زدگان خاورمیانه بود و دیدن چند اثر هنری در محوطه ی سازمان موفق به دیدن چیز دیگری نشدیم اما به نوبه ی خود برنامه ی خوبی بود. هر چند عکسها و شرح عکسها نه تنها اشک به چشم که روح هر انسانی را به درد می آورد. چیزی چنان که گویی همیشه در درونت می ماند باقی و تا به ابد چنگ می کشد بر جانت. پیاده به سمت هتل برگشتیم و دوباره یک روز پر خاطره هر چند تا حدی تلخ را تجربه کردیم.

دوشنبه اما یک روز باشکوه دیگر بود. هر چند باید ساعت ۴ به سمت فرودگاه نیوجرسی حرکت می کردیم اما بلافاصله بعد از صبحانه راهی موزه ی متروپولیتن شدیم. این دومین دیدار ما به MET بود و مثل دفعه ی قبل تکان دهنده. البته تصمیم داشتیم تنها یکی دو Exhibition را بیشتر نرویم. دفعه ی قبل بخش های زیادی از سالن های اصلی را دیده بودیم و این بار نوبت نمایشگاه های موقت بود. نمایشگاه Pergamon درباره ی دوره ی هلنیستیکی در خاورنزدیک و تاثیر یونان بر دوره ی اولیه ی روم باستان بود و در یک کلام جانمان را جلا داد. خصوصا دیدن سر زئوس، تمدن شهر Pergamon و مجسمه هایی از سربازان ایرانی که با پارچه صورت و سر خود را پوشانده بودند و اکثرا سبیل داشتند برایم خیلی جالب بود. بعد از آن هم نمایشگاهی از دوره ی سلجوقیان را دیدیم که به مراتب شلوغتر از Pergamon بود و برای غربی ها احتمالا جالب تر. تمرکز اصلی بر نجوم و پزشکی در عصر Seljuqs بود و دیدن اسطرلاب خیام برایم تکان دهنده و به شدت شیرین. پیش از ترک موزه وقتی که یکی دو کتاب درباره ی تاریخ نقاشی خریدم و برای تو یک یادگاری از طریق نوتیفیکیشن روزنامه و سایت گاردین خبر درگذشت عباس کیارستمی را در موزه ی متروپولیتن شنیدم. خیلی متاسف و متاثر شدم هر چند که می دانم خدمتی که به ایران کرد و به هنر سینما جایگاهی در تاریخ این هنر خواهد داشت که اگر متروپلینتی برایش ساخته شود او هم حتما یکی از سالن ها را به خود اختصاص خواهد داد. و خدایش بیامرزد.

 ساعت حدود چهار بود که به هتل برگشتیم و چمدان را تحویل گرفتیم و با مترو و قطار راهی فرودگاه شدیم. برای اولین بار پروازی را تجربه کردیم که یک ربع هم زودتر از موعد پرید و تا رسیدیم به بیلی بیشاپ و خانه ساعت نزدیک ده شب بود.

 سفری بود احتمالا تکرار نشدنی هر چند عمیقا آرزو می کنم که بارها نظیرش تکرار شود. و این تنها و تنها به خاطر تو، به واسطه ی تو و با همت تو بود. همیشه گفته ام که مدیون و مرهون تو هستم اما واقعا نمی دانم چگونه باید قدردان بهتر و همراه همدل تری شوم. هر چند در آستانه ی این دوره ی جدید سعی بیشتر خواهم کرد. و امیدوارم که موفق شوم.

*************

امروز بعد از اینکه تو را رساندم و به سری به ربارتس زدم و در خانه هنگام نهار ویژه برنامه ای درباره ی کیارستمی دیدم تا تو که به علت نبود سندی زودتر به خانه آمدی را در آغوش بگیرم، پیش خودم فکر کردم که احتمالا من چند دهه فرصت خواهم داشت تا آنی شوم که باید و می توانم و از خویشتن خویش آن بارویی را بسازم که شایسته است. این دهه از ۳۲ که از ایران بیرون آمدیم تا امروز شامل پی افکندن بود و پی ریزی. هر چند هنوز ادامه دارد اما باید تا پایان دهه ی جدید شکل و شمایل کار کاملا مشخص شده باشد و جا افتاده باشد. احتمالا دو دهه هم برای کار و کار و کار و ساختن آنچه که باید. آنچه که شایسته ی تو و من و زندگی و عاشقانه مان باشد.

و چقدر امروز بی هیچ تناسبی به یاد آیه ی ۲۳ مزامیر داود افتادم که گفت:
خدواند شبان من است
محتاج به هیچ چیز نخواهم بود...
حتی هنگام گذشتن از دره تاریک مرگ از چیزی نمی‌ترسم
زیرا تو همراه من هستی.
      

هیچ نظری موجود نیست: