۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

غافلگیری

زندگی شاید اگر نه همیشه، اما اکثرا، اینجوری است. دیروز بعد از پستی که گذاشتم و گفتم که بابت کار بی مناسبت تو که فشار و بی نظمی اش بیش از هر کسی اول به خودت و بعد به زندگی مان می آید و خصوصا باعث دلتنگی و کمبود حضور تو در خانه می شود، رفتم ویکتوریا. تمام روز را هر دو سردرد داشتیم و خصوصا صبح سختی را پیش سر گذاشتیم. من که کاملا بعید می دانستم چنین شنبه صبح - الان - روی فرم باشم و حال و حوصله ی مناسبی داشته باشم. هنوز سه ساعت از رساندن تو به تلاس نگذشته بود که بهم تکست زدی که اگر هنوز نهار نخورده ام، داری میرسی خانه و نهار را با هم خانه بخوریم. تعجب کردم که پس چطور شد که از آن صبح کاملا متفاوت به این بعد از ظهر رسیدیم که گفتی سندی وقت دکتر داشت و بهش گفتم که از آنجا هم برو خانه و کارهایت را از خانه انجام بده. خلاصه که هر قرار شد که از خانه کار کنید.

نهار را با هم و در خانه خوردیم، چیزی که اصلا انتظارش را نداشتم و این با هم بودن بعد از مدتی آن هم به این شکل برنامه ریزی نشده خیلی بهمون چسبید. زندگی همین است دیگر. آنچه که انتظارش را نداری همواره آماده ی غافلگیر کردن توست. امیدوارم که این غافلگیری ها برای همه مان به خوب و نیک باشد.

عصر تو کمی استراحت کردی و کار و من هم کمی درس خواندم و ورزش کردم و شب هم با هم فیلمی از سینمای ترکیه دیدیم به اسم اسب وحشی - Mustang- که بد نبود. البته تو بیشتر خوشت آمد و شاید هم من بابت حالی که صبح داشتیم و ناراحتی از وضعیت کاری تو خیلی حس فیلم دیدن نداشتم. اما به هر حال فیلمی بود که به دیدنش می ارزید.

البته تمام عصر دیروز تحت تاثیر خبر تیراندازی و کشته کشتار در مونیخ بودیم که طبیعتا از گمانه زنی های این روزها سرشار بود. حالا معلوم شده که مهاجم یک جوان ایرانی-آلمانی بوده و احتمالا ارتباطی با کشتارهای اخیر نداشته. اما به هر حال از شاهد عینی که با CNN تماس گرفت و گفت که خودش یک زن مسلمان هست و دیده که مهاجمان با نقاب سیاه شعار اسلامی می دادند بگیر و موج تحلیل های آبکی تا اخبار دقیق تر، چیزی که قلب هر انسانی را به درد می آورد این سبعیت و درندگی انسان قرن بیست و یکمی است.

اما امروز شنبه! ساعت ۱۰ و نیم هست و من که به تو گفتم که با کریس قرار دارم، در آروما هستم. البته قرار داشتیم اما قرارمان را به سه شنبه تغییر دادیم. به تو گفتم قرار دارم تا تو با خیال راحت بروی و به کارهایت برسی. با اوکی قرار داری برای خرید هفته در دنفورد و بعد از آنجا هم نهاری خواهید خورد و او را می رسانی. عصر وقت در چهارفصل داریم و برای همین قرار شد که نهارمان را جداگانه بخوریم که دیر نشود. شب احتمالا فیلمی از تئو آنجلوپولوس ببینیم و فردا هم ادامه ی مقاله ی آدورنو و کمی ورزش و ... امیدوارم که بتوانم تا دوشنبه این کتاب آدورنو را تمام کنم که به هر حال برای خودم رکوردی خواهد بود.
  

هیچ نظری موجود نیست: