۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

Revanche

تو را که به تلاس رساندم و برگشتنی بنزین زدم و ماشین را خانه گذاشتم، آمده ام آروما چای بگیرم و بروم ویکتوریا. ساعت ده و ۳۳ دقیقه هست و تا اینجای کار "های لایت" روزم هم همین چای است!

پریشب که زینا از زیر کارش در رفته بود تو مانده بودی تا کارهای "فول مانتی" را بکنی و نزدیک ۸ شب آمدی خانه. دیشب اما ساعت ۹ آمدی و قرار بود امروز ظهر بروی سر کار. من هم با اینکه دیروز در کتابخانه کار نکردم و حسابی از کارهایم عقب هستم  اما وقتی گفتی امروز حدود ظهر میروی سر کار، شکایتی نکردم و گفتم با اینکه امروز هم قاعدتا دیر به کتابخانه خواهم رفت اما از آنجایی که حسابی کم دارم تو را، صبح با هم خواهیم بود. صبح که شد البته داستان - طبق معمول - دیگر گونه شد و تو گفتی سندی داره میره شرکت و باید الان بروم. خب!‌ این هم داستان زندگی ما شده. بی نظمی و بی سروشکل بودن زندگی سندی به زندگی ما هم مدتهاست که سرایت کرده، چه تو بخواهی قبول کنی و چه نه، چه خوشمان بیاید و چه نه.

من هم که نزده می رقصم، تمام روز تنها می نشینم منتظر عصر که تو بیایی و چند ساعتی با هم باشیم، به اشتباه تمام برنامه و روزم را تحت تاثیر این شیوه ی کاری تو قرار داده ام و حاصلش شده اینی که هست و نارضایتی از همه چیزم. البته خطای اصلی بیش از هر کسی از خودم هست اما به هر حال شیوه ی کار و زندگی و درسم باعث شده که تمام روز تنها بشینم منتظر همان چند ساعتی که قرار بود نظم پیدا کند و برایش برنامه ریزی کنیم. مسلما وقتی ساعت ۸ و ۹ شب میایی خانه، تا چیزکی بخوریم ساعت ۱۰ شده و تو پیشاپیش خوابی. اگر هم بخواهیم کمی با هم بنشینیم ساعت نزدیک ۱۲ شده و دوباره فردا دیر بیدار شدن تعجیل در انجام کارهای صبح که تا پیش از ۹ رسیده باشی سر کار و ... خلاصه که با این وضعیت ما نه شب و نه صبح به قول اینها quality time با هم نداریم. تو خسته از کلی کار و فشار حاشیه ی کار به خانه میایی و من هم تمام روز منتظر و بعد از دیدن این وضعیت سرخورده به امید فردا و فرداها و در واقع از دست دادن اصل زندگی! 

دیروز بعد از مدتها بلاخره مامانم لطف کرد و گوشی تلفنش را به کسی نشان داده بود - مدیر ساختمان که چند بار هم به مامانم که تکست زدم گفتم به او و یا هر کسی که آیفون داره نشان بده چون مطمئن بودم که دستش به چیزی خورده و گوشی اش زنگ نمی خورد - بهم زنگ زد. بیش از ۱۰ بار برایش پیغام گذاشته بودم چون می دانستم دکتر دندانپزشک و عمومی و ... باید برود و قرار بود بابت هزینه هایشان با هم هماهنگ کنیم. گفت که بلاخره در یکی از شهرهای اطراف دکتر خوبی پیدا کرده و رفته یک روزه سه تا از دندان هایش را جراحی کرده و کشیده. تنها توی این سن و سال، سه پسر داره که اون دوتا تکلیفشون مشخصه و من هم از راه دور تنها با تلفن جز اندکی کمک خرج کاری نمی کنم برایش. قرار شد که هزینه ی دقیق ادامه ی کار را از دکتر بپرسه و بهم بگه. با اینکه کلی بدهی اوسپ داریم و پس انداز زیر صفر و ... اما فقط من را دارد و نباید و نمی توانم پا پس بکشم.

 یکی دو روز هست که در ویکتوریا درگیر سر و صدای ریک هستم که سر و کله اش آنجا پیدا میشه پیش از ظهرها تا به قول خودش منبع برای مقاله اش پیدا کنه. آنقدر سر و صدا می کنه و یک دقعه مثل دیوانه ها توی کتابخانه میزنه زیر خنده و آنقدر صداهایی با منشاء انسانی و غیرانسانی از خودش ساطع می کنه که نه تنها همه نگاهش می کنند و ازش فاصله می گیرند که عملا کار کردن مرا هم منتفی کرده.

دیروز بعد از ظهر که برگشتم خانه و منتظر تو بودم که حدود ۶ بیایی و گفتی که فعلا درگیر کاری و نمی توانی بیایی. فیلمی دیدم به اسم Revanche از سینمای اتریش. فیلم بدی نبود، شاید هم با توجه به وضعیت همیشه منتظر من هیچ فیلمی در چنین شرایطی که منتظر آمدن "سر وقت" تو به خانه هستم، بد نباشد!
 

هیچ نظری موجود نیست: