۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

سانت و اینچ زدن

سختی و فشار هفته ی گذشته حسابی خودش را در عصبی شدن و خستگی من و در نتیجه حال گرفته ی هر دومون در ویکند نشان داد. جمعه شب تا از بادی بلیتز که با سروناز رفته بودی برگشتی خانه ساعت از ۹ گذشته بود و بعد از اینکه آمدی هم تمام مدت درگیر تلفنت بودی - یا تکست با سندی و یا کارهای شخصی. من که قصد نداشتم چیز خاصی بگم یک دفعه چنان شاکی شدم که پیش از ساعت ۱۰ گفتم شب بخیر و رفتم برای خواب. هر دو ناراحت خوابیدیم و فرداش نه من و نه تو حوصله ی هیچ کاری را نداشتیم. قرار بود که شنبه را بابت دیدن و خرید میز غذاخوری و رفتن به تواضع برای خرید سوغاتی بابت سفر آخر هفته ات به آمریکا بگذرانیم که بخاطر خستگی و رفتن چندباره از این طرف شهر به آن طرف حسابی رمق در رفته رسیدیم خانه. آنقدر بابت انتخاب میز در این دو روز سانت و اینچ زدیم که به قول تو در تمام زندگیمون نزده بودیم. اتفاق خوش البته یکشنبه افتاد و بالاخره میزی را که روز قبل خصوصا من پسندیده بودم را گرفتیم. البته تو هم مخالفتی نداشتی اما به نظرت - که کاملا هم درست است - میز بزرگی است برای واحد کوچک ما خیلی فضا را خواهد گرفت. اما بعد از اینکه دیدیم که می خواهیم میز چوبی درست و حسابی بگیریم و آن مدل "راستیک" که "وست الم" داشت تا سال آینده به دستمان نخواهد رسید و بعد از دیدن چند ده تا میز در گوشه گوشه ی شهر در نهایت همان یک میز موجود در "وست الم" را خریدیم که پس فردا - چهارشنبه - عصر قرار تحویل گرفتنش را داریم. متاسفانه صندلی هایی که دوست داشتیم موجود نبود و فعلا یک صندلی برای تو گرفتیم و من هم از همین صندلی لهستانی که داریم شروع به استفاده خواهم کرد.

به هر حال کار مهمی بود که در روز بیست و یکم عملی شد. واقعا بدون میز در این چند سال خیلی سخت گذراندیم و علیرغم گرانی میز و بی پولی ما، اتفاقی بود خرسنده که افتاد.

امروز و فردا تو سفارش نهار و صبحانه داری و با اینکه سندی مرخصی و تعطیلات تابستانی است اما باید سر کار بروی. صبح بعد از اینکه همراه تو تا تلاس آمدم و در جابجایی سفارش ها کمکت کردم، با مترو به ربارتس رفتم و تا ظهر آنجا بودم برای انتخاب یکی دو متن برای دانشجویانم در هفته های اول. امروز لیستم را نهایی کردم و فردا باید کارهای اداریش را انجام دهم و بفرستم به دفتر کپی رایت دانشگاه. قرارمان چند هفته ی پیش بود و من خوش خیال و دقیقه ی نودی کار را تا اینجا کشاندم. البته بخشی از مشکل به FGS برمیگشت که خیلی دیر Offer من را داد و می توانم کمی توجیه کنم اما تابستان گذشت و - امروز ۲۲ آگست هست - من نه مقاله ای نوشتم و نه یک کلمه تزم را جلو بردم و نه هیچ کار مفید دیگری کردم جز پرسه زنی در کتابخانه و اینترنت و وصف العیش.

در راه خانه هستی و قبلش به لابلاز خواهی رفت برای خریدهای سفارش فردا. ساعت ۳ با خواهر و بچه های خواهر و مادر علیرضا رفیعی قرار داشتی. دیستیلیری را نشانشان دادی و یکی دو ساعتی با هم بودید. من هم بعد از این پست به مامانم زنگ میزنم که ببینم در نهایت کار دندان هایش چه شد. باید به محض رسیدن چک اول OGS حداقل بخشی از ان را برایش بفرستم تا بتواند کار دندان هایش را پیگیری کند. دیشب لابه لای حرفهایش از دهانش پرید و تازه بعد از دو سال فهمیدم سرنوشت آن دو هزار دلاری که قبلا برای دندان هایش فرستاده بودم چه شد. امیرحسین جیبش را زده بوده - دقیقا جیب پالتویش را که پول را در آن مخفی کرده بوده! از آن دوره و از آن سالها در ظاهر گذشته اما در واقع نه. بابک که قرار بود از اول سال کمک کنه و گفت ۱۵۰۰ دلار چک نوشته ام هنوز منتظر خشک شدن امضای پای چکش هست و ماه پیش هم که گفت من هم ۵۰۰ دلار به حساب مامان واریز می کنم از قرار هنوز در حال واریز است. حرف از بدهی و پول و کمک مالی با امیرحسین هیچ، که یک زنگ احوالپرسی هم به مادرش نمیزند. به واقع که "روزگار غریبی است نازنین"

خلاصه که داستانی داشتیم در ویکند که نمی خواهم از اعصاب خوردکنی هایش و سانت و اینچ زدنهایش بگویم. خدا را شکر گذشت و امیدوارم که به خوبی و خوشی از میزی که گرفتیم استفاده کنیم سالهای سال به امید خدا.
  

هیچ نظری موجود نیست: