۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

شانزده سال پیش

دیروز توی گیر و دارد رفتن به دانشگاه بابت کار بی ربط و بی نتیجه ی تدریسم که با تلفن احمقانه ی لوسی و درخواستش برای تماس فوری به از دست رفتن تمام روزم و مالیدن در ماشین به ستون پارکینگ و ... همراه شد،‌ آیدا برایم از ایران پیغام گذاشت که قراره با بچه ها آخر هفته و برای دو هفته همراه با آریو به تورنتو بیایند. برنامه اش این بود که با هماهنگی من کاری کنیم که تو متوجه نشوی و سوپرایز شوی. شنبه شب ترونی را برای ۶ نفر رزرو کردم و بعد از برنامه ی هتل چهار فصل به بهانه ی سالگرد قلم بلورین من که شرح مختصری از آن را در ادامه می آورم قرار شد که با هم به ترونی برویم و با دیدن آنها، حسابی سوپرایز شوی.

دیروز عصر که آمدی خانه از شدت کار و بدو وا دو حسابی سردرد داشتی. البته گفتی که احتمالا دلیل اصلیش پرهیز از چای هست که دوباره مدتی بود شروع به خوردنش کرده بودی. من که خیلی بی حال و حوصله بودم و روز نه چندان خوبی را پشت سر گذاشته بودم با آمدن تو کمی در دل هم نشستن و حرف زدن و گفتن داستان روز و ماشین و ... و شنیدن کارهای تو حالم بهتر شد و رفتم ورزش و وقتی برگشتم تو سالاد زیبایی درست کرده بودی و در کنار هم نشستیم و همراه مسابقات شنای المپیک شب به قول تو بسیار آرامش بخش و ریلکسی را پشت سر گذاشتیم.

حالا هم صبح سه شنبه هست و من باید به شدت در این چند روز کار کنم و Kit reader درسم و کارهای اولیه ی لکچرها و مسائل کپی رایت را به جایی برسانم. البته امیدوارم دوباره یورک سوپرایزم نکنه و داستان تدریسم دچار مشکل نشه که به نظر خیلی بعیده! اما زندگی سرشار از همین بعیدهاست و ما دلخوش به پیش بینی ها. تو را رساندم تلاس و آمده ام آروما و چند مقاله دارم برای نگاه کردن و تصمیم گرفتن راجع بهشان. اینکه آنها را در لیست مقالات درسم بگنجانم یا نه. تصمیم گیری برای هفته های ایدوئولوژی و محیط زیست، ایدوئولوژی و آموزش، ایدوئولوژی و سیستم غذایی و توزیع، ایدوئولوژی و فیلم، ایدوئولوژی و یوتوپیا و ایدوئولوژی در جهان پس از یازده سپتامبر بیشترین وقت را از من گرفته و هنوز هم به هیچ نتیجه ی اساسی نرسیده ام.

اما شانزده سال پیش در چنین ایامی که داریوش در قصر بود بابت چک بی محل و من هر روز برای کارش از این دادگاه به آن شعبه، از این بازداشتگاه به آن ندامتگاه و هر شب پای تلفن برای جور کردن پول آزادیش، با کوچکترین کمکی از طرف هر کس مواجه بودم جز تو که بهم روحیه میدادی و مامانم که از آن طرف روحیه ام را خراب کرده بود و دیدن نگرانی امیرحسین که خیلی ناراحتم می کرد و کمک از رسول که آن زمان هنوز حکم یک غریبه را برایم داشت در چنین برزخی روزها را با شب و شب ها را با کابوس به روز می رساندم. یک پایم روزنامه بود و رساندن کارهایم و سر و سامان دادن به امورات سرویس و ماندن تا دیروقت پای صفحات و یک پایم هم دادگاه و دادرسی. اسامی کاندیداها در بخش های مختلف اعلام شده بود و من در کنار چند اسم آن زمان معروفتر قرار داشتم. عصر روزی که صبحش دادگاه  شعبه ی خوش بودم، تا با قاضی که پیشاپیش بهم خبر داده بود که طرف دعوا رشوه اش را داده و اگر می خواهید کارتان راه بیفتد از این مسیر باید اقدام کنید، کسی که بواقع حیف پهنی بود که می خواستی بارش کنی - و بعد از ظهرش را در کلانتری چهار راه سیروس بودم تا سیگار داریوش را برسانم و خبر از ملاقاتم با قاضی بدهم، راهی سالن رودکی شدم. سه بلیط مهمان داشتم که به تو و مامانم و امیر داده بودم و تو با ماشین مامانت آنها را آورده بودی. بعد از جوایزی که به چهره های معروف آن دوره و تازه کار داده شد نوبت به بخش های اصلی رسید. فضای خوبی نبود چون درست چند ماه قبل به دستور برادربزرگ نزدیک به ۱۹ نشریه را یک شبه و در کل بیش از بیست و چند روزنامه را در چند ماه بسته بودند. بخش مصاحبه با اشتباه علی معلم تنها به دو دیپلم افتخار بسنده کرد. من که در همان ردیف های اول بودم و صندلی ام هم نزدیک به پله های سن - و اتفاقا بابت همین هم یکی دو نفر بهم گفتند که قراره بری بالا که اینجا را بهت داده اند - متوجه شدم ناهماهنگی بین مجری و کسی که جوایز را به دست داوران میدهد شدم. نگاه طرف به معلم باعث شد که معلم بار دیگر نگاه به لیستش بکند و سعی کند با شوخی و خوشمزگی اشتباهش را رفع و رجوع کند. گفت: الان نفر اول توی دلش داره میگه فلان فلان شده جایزه ی من چی شد؟ خلاصه اسمم را خواند و همان پیش بینی که داوود ماهها قبل کرد و بهم گفت که امسال تو برنده ی اصلی هستی اتفاق افتاد. هر چند که من جدا از تندیس قلم بلورین هیچ یک از جوایزم را به خاطر اعتراض به وضعیت موجود نگرفتم و البته هرگز هم پیش نیامد که موضوع را مطرح کنم. آن روزها آن قدر درگیر کارهای داریوش و بعد از آن شروع رشته ی جدید در دانشگاه و صد البته مسائل حاشیه ای و اساسی در رابطه با رضایت طرفین برای رسیدن به تو بودم که این اعتراض هم به محاق رفت مثل بسیاری از مسايل به شدت بنیادی در آن خاک مغموم و سیاه شده.

از آن روز شانزده سال میگذرد و امسال قصد دارم به این بهانه تو را با دیدن آیدا و بچه هایش که برایشان خاله ی واقعی هستی سوپرایز کنم. خدا را شکر که به خیر گذراندیم این سالها را و به امید به خیر گذراندن تمام سالهای طولانی و با سعادت پیش رویمان.
و صد البته به امید به خیر گذشتن ایام برای مردم آن خاک بی چاره و آن منطقه ی خراب شده!
 

هیچ نظری موجود نیست: