۱۳۹۵ شهریور ۸, دوشنبه

در راه بازگشت به خانه

در این چند روز نه حال و حوصله ی سر زدن به اینجا را داشتم و نه وقتش را. تو لس آنجلس بودی و الان هم که دوشنبه بعد از ظهر هست به سلامتی در راه برگشتی. ساعت نزدیک ۵ هست و بعد از نوشتن این پست میرم هولفودز کمی خرید کنم برای شام و گل بگیرم و بعد هم بیام فرودگاه استقبال نور دیده و ریشه ی وجودم.

اما اول از تو شروع کنم که جمعه صبح زود راهی لس آنجلس شدی و پیش از ظهر هم رسیدی. از آنجایی که حدس میزدی هنوز مادر خواب باشه تا برسی کمی در فرودگاه وقت گذراندی و چای خوردی و تا رسیدی بعد از ظهر شده بود که دیدی مادر از صبح بیدار و خوشگل و آماده منتظر تو نشسته. عصر هم با آمدن خاله و تهمورث، مادر رخصت داد و این چند روز را خانه ی خاله بودید تا هم راحتتر باشید و هم دور هم. شنبه روز تلفن بازی من بود. ساعت ها با امیرحسین که بعد از مدتها تماس گرفته بود حرف زدم و نصیحتش کردم که مثل بابک رفتار نکنه و کمی بالغ تر و بزرگتر از گذشته بشه. داستان همان قصه ی همیشگی بود که من خانه ی آذر نمیرم و ... چرا که اگر می خواست من برم باید دعوتم می کرد. بعد از خرابی بصره و بغداد از دهنش پرید که بهم تکست زده و دعوتم کرده. من هم که خیلی خسته شده بودم گفتم پس چرا از اول نگفتی که گفت همین الان تکستش آمد. البته آخر شب تو بدون اینکه بدونی بهم گفتی که خاله از صبح بهش تکست داده بوده و... همین داستان هایی که همیشه جدا از وقت و اعصاب و توانی که از آدم میگیره موجب تاسف میشه. به هر حال شنبه شب دور هم جمع شدید و اتفاقا همانطور که حدس میزدم خیلی هم رفتن امیر باعث تغییر روحیه ی خودش شده بود و خیلی هم بهش خوش گذشته بود. گفتی از اینکه دیده بود برایش کلوچه و اودکلن داده ام خیلی شاد شده اما بیشتر بابت سوغاتی هایی که برای داریوش - که یک هفته ای رفته راکلین - برده بودی خوشحال شده. دیروز یکشنبه هم صبح با خاله آذر دوتایی رفته بودید صبحانه لب دریا که گفتی خیلی خوب بود و شب هم افتخار دیدن دایی جان و همسرش را داشتی! آخر شب هم امیر دوباره آمده بوده و تو هم تا دیروقت با مادر نشسته بودی و صبح زود هم به سلامتی راهی فرودگاه شدی.

یکی از کارهای مهمی که در این سفر کردی - در کنار خود سفر که با رفتنت به روحیه ی مادر خصوصا خیلی رسیدی - پر کردن فرم های گذرنامه و کارت ملی مامانم بود برای وکالت دادن بابت فروش زمین ولنجک که با خیالپردازی خاله آذر قراره زنده بشه. البته دیروز متوجه شدیم که مامان کارت ملی داره و پاسپورتش هم باید تمدید بشه. اما داستان هزینه های کار طبق معمول به گردن من افتاده. حالا وسط این همه مشکلات مالی و خصوصا چاه ده هزار دلاری دندانپزشکی مامانم که نه بابک و نه امیرحسین کمکی نمی کنند و به روی مبارک خودشان هم نمی آورند - جالب اینکه دو هزار دلاری که یک سال و نیم پیش برای مامان فرستادم که برخی از این کارها را انجام دهد تا داستان به اینجا نکشه به قول خودش شبانه از توی جیبش توسط امیر پرید - حالا چند صد دلار باید هزینه ی کار پاسپورتی کنم که به هیچ کاری نمیاد. هر چند که مشکلات مالی به هر حال فشار میاورد و دایم با "ایشالا درست میشه" به آینده موکول میشه، اما چیزی که خصوصا از دیروز خیلی حالم را بد کرد، تلفنی بود که صبح بهم کردی و گفتی که شب قبل که با مامانم حرف زده بودی متوجه شدی خیلی حالش خرابه و سعی میکنه من متوجه نشم. الان یک هفته هست که به شدت بدن درد و استخوان درد داره و تب، حساسیت پوستی و حال تهوع و ... بابت داروی انسولین نامناسبی که دکترش تجویز کرده. جدا از اینکه تنهاست و کسی نیست که به دکتر ببردش و باید خودش با بارت و اتوبوس برود بیمارستان و بیاد، صدایش در نمیاد و تمام مدت سعی می کنه که من متوجه نشم. خیلی برایش ناراحتم و خیلی از دست بابک شاکی. واقعا نمی دونم که چطور آدمها می توانند این قدر بی مهر و معرفت باشند. کمتر از یک ساعت راه فاصله داره و سالی یک بار به زور ممکنه همراه زنش و سگش چند ساعتی برود به مادرش سر بزند. قصه ی کمک مالی هم که اساسا کشک. اون یکی که پول طرف را خورده و می خورد و این یکی هم اساسا چنین مفهومی را در سیستم ذهنی اش جا نداده.

تو لطف کردی و چند ساعتی وقت گذاشتی و یکی دو جای خوب را پیدا کردی و قرار شد برایش چند روزی سفارش غذا بدهی. از امروز به مدت سه روز برایش غذاهای مختلف و مقوی اما مناسب و نرم می برند تا بتواند با توجه به شرایط دندانهایش کمی پروتین بخورد تا زودتر سر حال بشه.

اما من، از جمعه تا همین یک ساعت پیش تقریبا تمام مدت درگیر نیمچه اسباب کشی و  جمع و جور کردن خانه بودم. آمدن میز غذاخوری و جمع کردن یکی از کتابخانه ها و میز تحریر و باکس های زیر آن و جابجایی کشوها و ... پوستم را کند. خصوصا دیروز که تنها رفتم انبار برای بردن جعبه های کتاب و هفت جد و آبادم آمد جلوی چشمم دست تنها با این سیستم احمقانه ی در های ورودی به انبار - دو قفله که باید همزمان باز شود و احتیاج به دو دست آزاد داره و درهای فنری که کسی باید باز نگه شان داره و ... خلاصه که تا تمام شد من هم تمام شدم.

امروز هم جمع کردن های نهایی و بعد از تمیزکاری خانه. فکر کنم گفتن این نکته نشان دهنده ی وضعیت این چند روزم به خوبی باشد: از جمعه تا همین الان - دوشنبه عصر - که می خواهم برای آمدن به فرودگاه راهی شوم تقریبا پایم را از خانه بیرون نگذاشته ام.

اما خدا را شکر همه چیز عالی است و تنها دلخوشی من که بزرگترین دلخوشی هر آدم خوشبختی در عالم هست عشق جاودانم هست به تو.

جدا از نگرانی بابت وضعیت مامانم و البته کمی هم حال و روحیه ی تو بخاطر شرایط سخت تلاس و عقب افتادگی وحشتناک خودم از کار و درس و ... در مجموع باید بگویم که خیلی Happy هستم نه فقط بخاطر اینکه به هر حال می توانم کمی کمک حال مامانم و احول پرس مادر و خانواده ی تو و دیگران باشم که بخاطر بودن با تو.

بیا عشق من که خیلی منتظرتم و چشم به راهت. ای جان و نور دیده ی من. 

هیچ نظری موجود نیست: