۱۳۹۵ مرداد ۲۱, پنجشنبه

از CET تا lecturer شدن

تمام دیروز را درگیر خواندن فراسوی نیک و بد و تبارشناسی اخلاق نیچه بودم تا بخش های مورد نظرم را انتخاب کنم و در Kit بگذارم. غروب که تو آمدی خانه تا چشمت بهم افتاد گفتی حالت خوبه؟ و متوجه شدم که بابت ساعتها نشستن متتد پشت میز و چشم به مکسی دوختن حسابی آبلمبو شده ام. تو هم که این روزها به شدت درگیر کار و بدتر از آن خلق و خوی بچگانه ی سندی شده ای بعد از کار با همکارانت رفته بودی کلاس نرمش در طبقه چهار ساختمان تلاس. این چند شب بابت پرهیز از چای سردرد داشتی. هر چند دیشب حالت بهتر بود اما خیلی خسته بودی و شب هم تا صبح از قرار کابوس دیده بودی. صبح که بیدار شدی، نای از تخت بلند شدن را نداشتی از بس که خواب های ناراحت کننده دیده بودی و گفتی که تا صبح در خواب داشتم گریه می کردم بابت کشتار گوسفندها برای مصرف در بازار!

شاید یکی از دلایل چنین کابوسی به خبر نیامدن دیروز آیدا با بچه هایش برگرده. وسط کارم بود که برایم پیغام داد که آریو و خصوصا خانواده اش حسابی شر به پا کرده اند و آریو امشب خودش میاد و من و بچه ها را نمیاره چون باباش گفته چرا خرج اضافه می کنی و بلیط میگیری. بعدش از قرار دوباره زنگ زده که بچه ها را خواستی بیار و... و داستانهای درگیری های همیشگی بین آیدا و خانواده ی آریو. خلاصه نوشته بود که خیلی خیلی ناراحته از اینکه نمی تونه بیاد و تو را ببینه و بچه ها هم از صبح دارند گریه می کنند. کمی دل داریش دادم اما مسلما خیلی فایده ای نداشت. بعدش هم مجبور شدم داستان را به تو بگویم و از اینکه قصد داشتند و داشتیم تو را شنبه شب سوپرایز کنیم گفتم و تازه بعد از آن بود که تو متوجه ی اصرار بی دلیل من شدی در رزرو کردن یک برنامه ی دو نفره در بادی بلیتز برای جمعه ی بعد. سروناز که از مدتها پیش دوست داشت یک روز با تو بره بادی بلیتز پیشنهاد جمعه ی بعد را داده بود و من فکر کردم بعد از اینکه آیدا بیاد دیگه فرصتی برای رزرو کردن برای یک نفر اضافه را ندارید و خلاصه بی آنکه شک کنی می گفتم برای یک نفر سوم هم جا بگیر و می گفتی نفر سوم دیگه کیه؟ به هر حال به قول آیدا نشد که بشه و بعد از اینکه به تو گفتم و با آیدا حرف زده بودی خیلی حال هر دوتون گرفته شده بود.

تازه از رساندن تو به تلاس برگشته ام خانه و باید این چند روز به شدت و بی وقفه روی Kit درسی ام کار کنم. متوجه شدم که یکی از TA هایم حسابی توی باغ هست و یکی دیگه خیلی تازه کاره. این وضعیت داستان را برایم کمی سختتر خواهد کرد اما چاره ای نیست و باید بین اینها هم بالانس برقرار کنم. به نظرم متونی که انتخاب کرده ام خیلی تئوریک و فلسفی شده اند تا اینجای کار و باید کمی برای حوزه ی انضمامی و کاربرد روزمره ی ایدئولوژی در زندگی روزمره بیشتر وقت و هفته بگذارم.

اما دیروز ظهر با ایمیلی که از طرف دانشگاه رسید رسما Offer تدریسم را گرفتم. نمی دانم داستان دوشنبه و رفتن به دانشگاه و از دست دادن یک روز و خصوصا خط انداختن روی ماشین چه بود. لوسی - مسئول آموزش - که بهم زنگ زد که باید همدیگر را ببینیم هم نگران بود و هم نمی خواست که خیلی نگرانی اش را نشان دهد و هم کلا حرفی که میزد هیچ پایه و دلیل نگرانی نداشت. بعد از اینکه وضعیت را برایم مرور کرد از قرار خودش هم فهمید که گاف داده و سعی می کرد اشتباهش را رفع و رجوع کنه که بدتر میشد. گقت تا ده روز دیگر اگر آفرت نیامد باید پیگیری کنی. می دانستم که می آید اما نه به فاصله ی دو روز. مشتی اگر اصلا زنگ نزده بود هیچ چیز عجیبی پیش نیامده بود اما تماس بی موقع و تعجیل بی جا وقت و روزم را گرفت و باعث شد ماشین را آسیب بزنم و حالا هم منتظرم تا از بیمه تماس بگیرند تا ماشین را برای چهار روز ببرم صافکاری.

تو دیشب اما با همان نگاه خیر و دل مهربانت حرف زیبایی زدی که خیلی به دلم نشست. گفتی این را خیریتی ببین در جهت گرفتن این آفر و lecturer شدنت. خلاصه که شد. هر چند حالا با چالشهای جدید و بار بیش از حد کاری مواجه ام و بیش از همه خودم مقصر چنین چالشهایی و اضافه باری هستم که علیرغم دانستن و پیش بینی آن هیچ کاری را به موقع انجام ندادم تا اوضاع به اینجا کشیده شود. به قول نیچه این همان لحظه ی ایقان فیلسوف است که باید گفت:
خر رسید
زیبا و قوی

هر چند ایام، موسم شادی است و شکر نعمت گزاردن. ده سال پیش با هیچ آمدیم، از هیچ شروع کردم تنها و تنها به پشتوانه ی مهر و عشق و لطف تو شروع به یادگیری زبان کردم و امروز lecturer شده ام. باشد که بیش گردد و یاری رساند در انسان تر شدنم.

هیچ نظری موجود نیست: