۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

بهتر شدن از حالی که هرگز نبودی

در هفت روز گذشته بارها خواستم که سری به اینجا بزنم و چیزکی برای فرداها بنویسم اما مجالی نبود از فشردگی کارها و خصوصا نگرانی برای تو. دوشنبه بعد از تمام کردن کارهای خانه و تمیزکاری اساسی آمدم فرودگاه دنبال تو که از لس آنجلس برگشته بودی. لطف کرده و چند روزی را برای دل مادر رفته بودی آنجا. جدا از مادر به همه لذت حضورت را چشانده بودی. از امیر که هر شب به بهانه ی دیدن مادر و تو بعد از مدتها دوباره راه خانه ی خاله را پیدا کرده بود و سوپ مورد علاقه اش را هر شب سفارش می داد تا تهمورث که آنچنان از غذاها و دست پخت تو خورده بود که به قول خودش عجب چند روزی را دور هم بودید! مادر هم که جای خودش را دارد و بهانه ی اصلی رفتن به این سفر بود. خلاصه که به همه حسابی خوش گذشته بود و مثل همیشه تو نور محفل و چراغ جمع شده بودی و همه به واسطه ی حضور تو در کنار هم روزهای بهتری را تجربه کرده بودند. از قرار معلوم تمام مدت خانه بودی جز یکشنبه صبح که با خاله دو نفری برای برانچ به ساحل ملبو رفته بودید. عصر یکشنبه هم افتخار دوباره دیدن دایی بنده و همسرش را داشتی که اولی را پس از سالها که یک تجربه ی تلخ از حضورش در ایران داشتیم و دومی را برای اولین بار میدیدی. یاد بیش از ۱۲ سال پیش افتادم که دایی به قول مادر با شرفم آمد ایران و چنان بر سر ماجرای فروش خانه آورد که از یاد هیچ کس نرفت و نمی رود. همین بس که رسول از من خواست که هر طور شده به او بگویم که استاد دانشگاه شده ام چون از قرار یکی از روزهایی که او پایین بوده می شنیده که دایی جان با تلفن مشغول افاضه هست و در رد من به کسی آن طرف خط می گوید که طرف حالا سر ۳۰ سالگی تصمیم گرفته تا دوباره رشته عوض کند و درس بخواند و ... خنده ام گرفته بود از شدت بغضی که در صدای رسول بود.

خلاصه دوشنبه شب بعد از چند شب دوری دوباره در دل هم بودیم و تو کمی از آنها گفتی و کمی از اوضاع بهم ریخته ی اطرافیان و صد البته و با هزار شکرانه حال خوش مادر. برایم کمی نان سنگک آورده بودی که خیلی مزه داد و در طول هفته صبحانه را با آن - هر چند بابت گلوتن برایمان خوب نیست - تجربه کردیم.

اما مامانم که در طول هفته با غذاهای مختلفی که تو با پیدا کردن یک جا در اوریندا سفارش داده بودی، و رفتن چند دکتر بلاخره حالش کمی بهتر شده است. دو هفته ی سخت و تنهایی را گذرانده بود و خیلی برایش ناراحت و نگران بودم و هستم. آنقدر از دست بابک ناراحت بودم که کلی با رسول درد دل کردم و او هم برخلاف تو نگاه من را به موضوع داشت که طرف از یک مرزی عبور کرده نباید به امیدش ماند.

اما از سه شنبه داستان فشار کاری و عصبی شدن اخیر تو از دست کارهای بچه گانه و احمقانه ی سندی به حدی بالا رفت که حرف از این بود که شاید بهتر باشد آرام آرام به فکر تغییر موقعیت و کار خود باشی. آنقدر فشار و استرس بهت وارد کرده که نه حوصله ی هیچ کس را داری و نه هیچ چیز. این روحیه را هرگز از تو ندیده بودم و سراغ نداشتم. برای اولین بار تحمل مزخرفات همیشگی بانا را نکردی و برای اولین بار در طول تمام این سالها حتی سیستم ماهانه ات بهم ریخت. از مطب دکتر واتسون به دکتر آرنت، از این آزمایش به آن. تمام نشانه های بارداری را داشتی و صد البته باردار نبودی. تب، خستگی مفرط و بی حالی. با اینکه بابت نبود سندی یک روز درمیان سر کار رفتی و از خانه کار می کردی اما فشار و حجم کار کم نبود و خستگی ات روز به روز بیشتر. آزمایش چند باره ی خون، تیروئید، تست بارداری و ... واتسون می گفت امکان ندارد که باردار نباشی و البته نبودی. عقب افتادن عادت ماهانه ات همه را به شک انداخته بود. خصوصا گر گرفتی و تب نامنظم. اما همه و همه نشان از استرس و عصبی بودن بیش از حدت را داشت.

حالا که این چند سطر را می نویسم. در سکوتی خیال انگیز و رو به روی دریاچه ی زیبای ماسکوکا نشسته ام در کاتچ و تو که بعد از یکی دو روز استراحت و کاستن از فشار و استرس کمی آرام تر شده ای، خدا را صد هزار مرتبه شکر، به روال عادی برگشته ای و همه چیز بهتر شده است. بابت عقب افتادگی عادت ماهانه خیلی نگران بودم - با اینکه حتی آزمایش خون هم نشان داد که باردار نیستی - زیرا می دانستم که چقدر بدن و روحت در فشار است و حالا با هزاران مرتبه شکر حالت بهتر است و آرامتر شده ای.

از جمعه عصر که با هم برای سونا و ماساژ و ... به هتل چهار فصل رفتیم تا شنبه که همراه با اوکسانا و ریجز و سرورشان واگنر به سمت کاتج راه افتادیم و تمام دیروز که روی داک آفتاب گرفتی و استراحت کردی بگیر تا امروز که به سلامتی این دوستان پر سر و صدا راهی شهر میشوند و به امید خدا فردا ما، این چند روز حکم بهترین درمان را برایت داشت و خدا را هزار مرتبه شکر می کنم که حالت رو به بهبود است. بهم ریختگی هورمون ها، این چیزی بود که دکترهایت تشخیص داده بودند و گفتند که تماما ریشه در فشار و استرس دارد. نازنین ترین موجود زندگیم که همواره سنگ زیرین تمام فشارها و تحمل تمام شرایط برای همه ی ما بوده و هست، برای اولین بار این چنین خسته و فشرده شده بود و باید حواسم را به تمامه جمع کنم که دیگر دچار چنین شرایطی نشویم.

اما من، تمام هفته و دیروز و امروز را درگیر طراحی و درست کردن Outline درسم و ترتیب لکچرهایم بودم و هستم. امروز دوشنبه که بابت Labor Day تعطیل عمومی است و به همین دلیل هم از سال گذشته این چند روز را کاتج گرفته بودیم باید کار طراحی را ادامه دهم. چهارشنبه قرار ملاقات اول را با TA ها و دستیارانم دارم و البته تو که اول قرار بود بیایی بابت جابجایی دقیقه ی ۹۰ سندی مجبوری که سرکار بروی.

هنوز تمام مقالات و فصولی که انتخاب کرده ام از دفتر کپی رایت دانشگاه تایید نشده و دایم در حال رد و بدل کردن ایمیل هستم برای حل مشکلات احمقانه و یا حقوقی. چهارشنبه بعد از اینکه تو را سر کار رساندم، راهی یورک شدم تا کارهایی که با یک تلفن و یا ایمیل قابل حل است و صد البته یورک است و تا حضوری نروی حل نمی شود را چاره کنم. نه هنوز لیست دانشجویانم را فرستاده اند و نه هیچ کس می داند که چگونه و چطور باید به قسمت Turnitin وصل شوم و نه هنوز مشخصات Office و ساعات حضور خارج از تدریسم را بهم داده اند. رفتم و قرار شد همه ی سئوالات بعدا جواب داده شود. از دانشگاه راهی مطب کتر آرنت شدم که می دانستم تو آنجایی بابت پیگیری نتایج آزمایش هایت. آمدم دنبالت و با هم نهاری در ترونی خوردیم و شب هم فیلمی دیدیم و در واقع از اواخر هفته کم کم شرایط برای آرام شدن تو و کاستن تنش های کاری و فشارهای عصبی آماده شد و حالا هم که اینجا هستیم و خدا را شکر اوضاع خوب است.

فردا، عصر سه شنبه، راهی شهر خواهیم شد. البته اوکسانا و ریجز و خدایگانشان واگنر امروز بر می گردند چون ریجز سه شنبه راهی سوئیس است و اوکسانا هم باید فردا سرکار برود. تو هم این هفته چهارشنبه سر کار خواهی رفت و فردا و بقیه ی هفته را باید از راه دور کار کنی. بچه های خوبی هستند اما به شدت واگنر را وابسته کرده اند و همین باعث می شود عملا بسیاری از کارها و برنامه ها را نتوان جلو برد. شب اول واگنر بابت هیجان از حضور در جای جدید تا صبح نخوابید و این دو هم پا به پای او دقیقا از چهار صبح در کوبیند و راه رفتند و حرف زدند و ... و خلاصه که همگی بیدار بودیم. در طول روز هم داستان بر محور واگنر می چرخد و البته او را آنقدر تقصیری نیست که اوکسانا. به قول خودش - و البته بی آنکه بداند چقدر این مساله مشمئز کننده است - واگنر را spoil کرده است.

اما در مجموع خصوصا از آنجایی که حال تو رو به بهبود است به شدت سفر خوب و دلنشینی بوده است. دیروز بعد از تمام کردن دوباره ی داستان مسخ کافکا - که هنوز به نتیجه ی نهایی نرسیده ام که در لیست مطالب کلاس بگذارم یا نه - کوه جادوی مان را دوباره از ابتدا شروع کردم با اینکه می دانم این بار هم فرصت خواندنش را نخواهم داشت. حجم دهشتناک کارهای عقب مانده ام به قدری است که اساسا بهتر از هیچ برنامه ی تازه ای را شروع نکنم تا حداقل کمی از بار کارهای عقب افتاده ام کاسته شود. می خواستم آلمانی بخوانم و از این ماه دوباره برگردم گوته که نشد. می خواستم جلسات آدورنو خوانی را گسترش دهم که همان که بود هم بطور کامل عملی نشده، می خواستم مقاله ای که باید مدتها پیش به ژورنال نظریه ی انتقادی بفرستم را نهایی کنم که هنوز حتی شروعش هم نکرده ام. و از همه مهمتر می خواستم کار تزم را به جایی برسانم که هنوز اندر خم یک کوچه ام. جالب اینکه متوجه شدم برخلاف برنامه ی اولیه، امکان آزاد کردن دو سه روز در هفته را برای انجام کارهای مطالعاتی خودم در طول این دو ترم تدریس نخواهم داشت. انتظاراتی که از خودم دارم نه واقعی است و نه امکان پذیر! در قامت یک رویاپرداز برای خودم برنامه ریخته و خواب دیده ام. نه اینکه اساسا غیرممکن باشد، اما با این رویه ی من عملی و ممکن نیست.

هر چند امروز و فعلا، تصمیم ندارم که مثل همیشه با کوهی از افکار مشوش روزم را ادامه دهم. به شکرانه ی حال بهتر تو و به میمینت فرا رسیدن سال تحصیلی جدید قصد دارم فصل تازه ای از زندگی را برای خودمان باز کنم و دامنه ی آرزوهای زیبایمان را گسترش ببخشم. نه با فراموش کردن گذشته که با درس گرفتن از آن. و تنها به واسطه ی پشتوانه عشقی که از تو می گیرم و می آید که همواره گفته ام اگر من، من باشم با این پشتوانه کوه را هم می توانم تکان دهم.
      

هیچ نظری موجود نیست: