۱۳۹۵ مرداد ۱۸, دوشنبه

باور حکیمانه ی تو

صبح بعد از اینکه تو را رساندم تلاس و برگشتم خانه تا لپی را بردارم و برم کتابخانه و کار روی لیست کلاسم و Kit reader را شروع کنم که کار اصلی این هفته ام هست. پیش خودم گفتم که اول یادداشت این چند روز را اینجا بنویسم و بعد راهی کتابخانه شوم که از دانشگاه و دفتر آموزش دپارتمان یک تماس بی موقع داشتم راجع به کلاس و teaching ticket. در نهایت قرار شد راهی دانشگاه شوم. و در نهایت تمام روزم رفت بابت هیچی. الان ساعت ۵ بعد از ظهر هست و تقریبا تازه برگشته ام خانه. لوسی مسئول آموزش دوره ی لیسانس بهم گفت که FGS هنوز کلاس و تدریس امسالم را تایید نکرده. بعد از کمی توضیح گفت که البته مسئول این کار مسافرته و هفته ی بعد برمیگرده و هنوز ticket هیچ کسی را تایید نکرده است. خلاصه این همه راه برو و تمام روزت را بگذار تا به یک سئوال بی ربط لوسی جواب بدی که بله اسکالرشیپ Provost را برای تدریس رد کرده ام. موقع خداحافظی هم فکر کنم طرف بابت مزاحمت بی ربطی که امروز برایم ایجاد کرده بودعذاب وجدان گرفت و کلی توضیح داد که بعید میدونه اساسا مشکلی باشه چون مسئول این کار در FGS مسافرته احتمالا همه کارها و از جمله این کار عقب افتاده و...

موقع رفتن به دانشگاه هم بخاطر ماشین بزرگی که جلوی ماشینمان پارک کرده بود مجبور شدم مسیرم را تغییر دهم و با بی احتیاطی گوشه ای از در پشت سر راننده را به ستون مالیدم که خیلی حالم را گرفت. چند خط سفید کوتاه روی در مشکی رنگ!

اما از چند روز گذشته بنویسم. جمعه عصر رفتیم دکتر چشم پزشک و بابت قطره ای که به چشمانمان ریخت تمام عصر و شب را آلبالو گیلاس چیدیم. خصوصا ساعت های اول که خیلی اوضاعمون خراب بود و خنده دار. چشم چپ تو نیم درجه ضعیف تر شده که خیلی ناراحتم کرد چون همین حالا هم شماره ی عینک بالایی داری. در بررسی رگهای پشت چشم من هم گفت که یکی دو نقطه ی مشکوک وجود داره که در حال حاضر مشکل خاصی به نظر نمی آیند اما باید هم به لحاظ غذایی و هم به لحاظ قرار گرفتن در معرض نور مستقیم شدید پرهیز داشته باشم.

شنبه صبح تو به سن لورنس مارکت رفتی و کلی توت فرنگی گرفتی تا مربای زمستان را درست کنی. کاری که تا حدود ساعت ۱۲ شب یکشنبه - دیشب - وقت گرفت و کلی زحمت کشیدی و صد البته مربایی بی نظیر درست کرده ای. برای شام هم با نسیم و مازیار و موگه که تازه تولد دو سالگی اش را پشت سر گذاشته در یکی از رستوران های ایتالیایی مرکز شهر قرار داشتیم. بعد از چند ماه بلاخره فرصتی شد و تصمیم گرفتیم با آنها برنامه ای بگذاریم. شب بدی نبود. موگه که حسابی پر انرژی و شلوغ اما به شدت دلنشین هست تقریبا تمام مدت را به خودش اختصاص داد. بعد از شام هم به اصرار آنها راهی خانه شان شدیم که تا رفتیم و برگشتیم با توجه به مسیر دور خانه شان حدود یک بامداد بود که برگشتیم.

یکشنبه صبح هم تو با اوکسانا قرار داشتی تا علاوه بر خرید هفتگی ببریش به کاستکو. من هم که درگیر کار لیست مقالات و فصول کتاب های لازم برای درسم بودم. تا تو برگشتی عصر شده بود و من هم یک ضرب روی Kit داشتم کار می کردم. از عصر هم که برگشتی تا آخر شب تمام مدت روی پا بودی و داشتی کار می کردی. نان مخصوص خودت را درست کردی، غذای هفته و مربا و کلی کار دیگر در آشپزخانه.

با اینکه روزم را مفت از دست دادم و حال و انرژیم حسابی گرفته شد از این بابت اما دوست دارم با همان نیرو و شادابی که صبح قصد داشتم اینجا بنویسم این اخرین خط را به یادگار بگذارم از جمله ی هوشمندانه و به واقع حکیمانه ی تو که باید هر روزم را با آن شروع و تمام کنم. باوری که در دل خودت به خوبی جا افتاده و من هم باید تمام تلاشم را بکنم تا بتوانم همانطور که تو می گویی زندگی را ببینم: قرار نیست که دوبار زندگی کنیم. یک بار برای تجربه کردن و بار دیگر برای زندگی.

واقعا که درست می گویی. به همین دلیل، با وجود تمام اهمال ها و کم کاری ها، به رغم تمام عقب افتادگی ها و کارهایی که شاید دیگر هم نتوان انجام داد و جبران کرد، می خواهم همانطور که تو می گویی زندگی کنم. از داشته هایم و امکاناتمان - که خدا را شکر عالی هم هستند - بهترین استفاده را کنم و قدردان هر روز و هر لحظه ام باشم که فرصت کوتاه است و هر روز غنمیت.
   

هیچ نظری موجود نیست: