۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

no more tears


دیشب که خیلی دیر رسیدم خونه و با هم کمی از برنامه ی افتتاحیه جام جهانی را دیدیم و من هم که از توی راه که بودم تا رسیدم خونه یک ساعتی بود که داشتم با بابت حرف می زدم و دیگه باتری موبایلم تمام شد. یک مصاحبه از روزنامه خونده بود و دوست داشت درباره اش با من حرف بزنه.

صبح سحر بیدار شدم و یک نیمه از بازی فرانسه و اروگوئه را دیدم که خیلی کسل کننده بود. بازی که تمام شد ساعت 6 صبح بود. خواستم دوباره بخوابم که دیگه نشد. از بوی سیگاری که داخل آپارتمان ما میشه نمیشد نفس کشید و جالب اینکه معلوم نیست از کدوم واحد میاد. تنها می دانیم که از طریق هود آشپزخانه میزنه داخل خانه ی ما.

اتفاقا الان هم که داشتم با تو حرف میزدم گفتی خیلی دود بدی در خانه است. خلاصه که گیری کرده ایم. فکر کنم بابت کم خوابیدن و کمی خستگی از برگه صحیح کردن سر درد گرفته ام. دارم میام خونه تا با هم بریم ایستگاه سنترال و از آنجا یک ساعتی تا خانه ی شبنم و مجتبی در قطار باشیم. نه تو و نه من خیلی حال نداریم. امیدوارم خوش بگذره. با اینکه آنها ناصر و بیتا را هم دعوت کرده بودند اما بیتا از طریق فیس بوک پیغام داده بود که درس داره و نمی تونه بیاد. ناصر هم در طول هفته گفت که ما اصلا از خانه بابت درس بیتا خارج نمیشیم.

امروز که آمدم دانشگاه ناصر اولش نبود و شب قبل بهش گفته بودم که شاید امروز را نیایم. خلاصه که با بیتا آمد و بیتا بچه ی لیلا و مرتضی را به کولش داشت. جالب بود. به هر حال که شبنم هم مثل الا و یکی دو نفر دیگه به تو گفته بود که کلا از بیتا انرژی منفی به آدم منتقل میشه. ناصر هم که به هر حال خیلی هم خواسته و هم ناخواسته این روحیه را تقویت کرده و می کنه. مثلا روز قبل به من گفت می دونی چه بلایی سر بیتا که داشته از کلاس زبان می آمده خانه در آمده. گفت فاجعه ای براش اتفاق افتاده و بعد از اینکه حسابی نگرانم کرد گفت توی راه خانم بهمنی - دوست همزبانشان که بسیار پر حرف و منفی باف هست - را دیده و با اینکه کوله پشتی داشته و کیسه ی خرید دستش بوده بیچاره و ... یک ساعتی معطل حرف زدن باهاش شده و ... و وقتی رسیده خانه خیلی اعصابش خورد بوده و ... . خلاصه که طوری می گفت که اگر کسی نمی دانشت فکر می کرد داره درباره ی بچه ی خردسال حرف میزنه. سال پیش هم که این ایام خانه ی ما بود چند چشمه از به شدت لوس بودنش را نشانمان داد. بگذریم؛ خودم هم دارم همین گفتمان احمقانه را باز تولید می کنم.

قبل از اینکه برم این را هم اضافه کنم که امروز بعد از اینکه از گلیب برگشتیم و تو رفتی خرید و من آمدم دانشگاه تا رسیدم به مناسبت سالروز انتخابات 88 این جمله را برای خودم نوشتم و باید یادم باشه که تنها با امید مشکلات حل میشه:
Lost his vote but not his hope! So, no more tears


هیچ نظری موجود نیست: