۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

مایکل، استلا و چارلی


خب! برگه های این ترم را تمام کردم. البته این برگه های آخر را خیلی دقیق شاید - به دقت امتحانات میان ترم- تصحیح نکردم. اما در مجموع بد نبود. درس کرین برایم این نکته را داشت که چقدر می توان ذهن دانشجویان مستعد را نسبت به مسایل موجود تحریک و نسبت به راه حل های احتمالی حساس کرد. برخلاف درس آنت که به نظرم تجربه ی بطالت محض برای چنین دانشجویانی بود. به هر حال این هم تجربه ای بود که کسب کردیم و برای ادامه ی راهمان مسیری که باید برویم و تا حدی رفتیم.

ساعت 6 هست و هوا کاملا تاریک شده. تو تا همین چند دقیقه ی پیش که با هم تلفنی حرف زدیم با شبنم بودی و تازه از خرید در DFO در مسیر برگشت به خانه بودی. رفتی و سوغاتی های لازم برای بابات و جهانگیر و همه ی کسانی که قراره به سلامتی در دبی ببینیم را خریدی.

تقریبا نزدیک ظهر بود که از هم جدا شدیم و بعد از صبحانه در گلیب و کافه ی "بدمنرز" تو رفتی سمت ایستگاه قطار تا بری سر قرارت با شبنم که با ماشین می آمد تا جایی و از آنجا با هم می رفتید DFO و من هم امدم دانشگاه. البته مسلما بعد از سرکشی به کتابفروشی های گلیب. اتفاقا کتاب Laclua: A critical reader را خریدم که چندباری برای خریدش وسوسه شده بودم و به نظرم برای کار آتی و آینده ام خوب میاد.

اما از دیشب بگم که استلا لطف کرد و آمد دم در خانه دنبال مان و رفتیم خانه شان. خانه ی بسیار زیبا و جالبی داشتند و گفتند که یک طراح اسپانیش به نام خانه را دکور کرده است. چارلی سگ بسیار بزرگشان هم تمام شب یا داشت لابلای دست و پای ما بازی می کرد یا پوزه اش را روی میز غذا می گذاشت و آخر سر هم از سر و کول همه بالا رفت و خلاصه وقتی رسیدیم خانه لباس هایمون را یک راست انداختیم در ماشین لباسشویی.

تاپاس و شام و دسر خیلی مناسبی مایکل برای شب درست کرده بود و تمام مدت درباره ی تجارب و تز مایکل حرف زدیم. یک پارچه ی دستباف به دیوار هم داشتند که زنی افعانی در جواب محبتهای مایکل برای پرونده اش در زندان بافته بود با چند سطر شعر که برایشان ترجمه کردیم.

آخر شب هم به زور گفتند که خودمان می بریمتان. با اینکه خیلی دور بود اما اجازه ی تاکسی گرفتن بهمون ندادند و با محبت بسیار برگرداند مون دم در خانه. تو ماشین که تو دایما چرت میزدی و مثل هفته ی پیش که شبنم و مجتبی داشتند با ماشین میرسوندمون خانه نه تونستی یک کلام حرف بزنی. حرف که هیچی تمام مدت با سر پایین و کمربند بسته روی صندلی تلو تلو می خوردی. وقتی رسیدیم اینقدر دوتایی با هم خندیدیم به این حالت تو و داستان های چارلی که حسابی خواب از سرمون پریده بود. البته همون دم در از شدت سرما حسابی هوشیار شده بودی اما خنده ی خوبی بود بعد از مدتها از اون خنده های اصیل.

برنامه ی فردا و هفته ی آینده ی هردومون بیش از هر چیز معطوف تمیز کاری و مرتب کردن خانه برای بازدید روز پنج شنبه خواهد بود. البته به غیر از داستان برگه های تو و کار پرفشار این هفته ات و بدیوخوانی من. ضمن اینکه الان نزدیک 3 هفته هست که آسانسور ساختمان خرابه و قرار بوده خیلی زودتر از اینها درست بشه. اگر تا هفته ی دیگه درست نشه نمی دونم که با این اسباب کشی و فرستادن وسایل چه کار باید بکنیم.

هیچ نظری موجود نیست: