۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

دوباره یورک


جمعه 25 ژوئن ساعت 5 و ربع عصر هست. من در دانشگاهم و تو از سر کار رفتی یک سر اول دفتر هرمان تا کارهای فرمال پس گرفتن پول جلوی خانه را انجام بدی و همین الان بهم زنگ زدی که در اتوبوس هستی و داری برای سلمانی میری برادوی.

دیروز عصر هرمان که آمد خانه را نگاه کنه رویش نشد که بیشتر از 4 دقیقه در خانه باشه و باورش نمیشد که ما چهار سال آنجا زندگی کرده ایم. میگفت خانه را مثل روز اولش دارم تحویل می گیرم. نه کشو و کمدی را نگاه کرد و نه گاز و فرو ... خلاصه فقط یه نگاه کلی به خانه کرد و رفت. بعدش من و تو که حسابی احساس سبکی می کردیم کمی با هم نشستیم و در اینترنت دور و بر دانشگاه تورنتو و محلهایش را نگاه کردیم و دنیال خانه گشتیم و ساعت 6 بود که هر دو گشنگی و آرامشی که داشتیم را با رفتن به ایتالین بول و خوردن پاستا و حرفهای قشنگ زدن جبران کردیم.

سر شب هم دوباره زنگ زدیم ایران. شب قبلش با بابات که مشهد بود برای تولدش حرف زدیم و دیشب هم به مناسبت روز پدر. خدا حفظش کنه و همه ی رفتگان را بیامرزه و پدر من را هم هیمن طور. خدا داریوش را هم موفق و سلامت نگه داره. تمام عزیزان و پدران و مادرانی که برای بچه هاشون و تربیتشون زحمت کشیده اند.

شب تو خیلی خسته بودی و زودتر از من خوابیدی و من کمی با کتابهای فتوکپی و شیرازه خورده ام ور رفتم و بعدش خوابیدم. قبل از خواب با ناصر و بیتا حرف زدیم و خبر قبولی بیتا در امتحان زبانش را هم گرفتیم و به سلامتی از ترم آینده بیتا هم میره دانشگاه و زندگی شون رنگ و بوی تازه ای میگیره.

امروز صبح که طبق معمول این چند وقت با حالت بی خوابی صبح خیلی زود بیدار شدم اول از همه رفتم سراغ ایمیلم که ببینم از دانشگاه یورک خبری شد یا نه و دیدم که هیچ جوابی درباره ی رسیدن ریز نمرات و اجازه ی ثبت نامم نیامده. خلاصه که خیلی حالگیری و اعصاب خوردی مجدد داره. حالا نوبت اینه که هر روز پیگیری این کار را بکنیم. حالا امشب باید بهشون زنگ بزنیم و ببینیم چه کار میشه کرد.

بعد از اینکه آمدیم دانشگاه از پست پیگیری کردیم و دیدیم که میگن کمتر از 24 ساعت یعنی 3 ژوئن خاک استرالیا را ترک کرده و دیگه از کانادا خبری ندارند. اشتباه کردیم که با DHL نفرستادیم. با اینکه با پست اکسپرس دادیم و من هم از تو تلفنی پرسیدم و به این نتیجه رسیدیم اما الان متوجه شدم که واقعا اشتباه بود و باید این هزینه ی اضافی را می دادیم الان مدتها بود که بی خود نگرانی این یکی مورد را نداشتیم.

امروز بهت گفتم که واقعا از این داستان ها خسته شده ام. بعد فشارهای ماه قبل و تصحیح برگه ها و کارهای رفتن و تمیزی خانه و ... دیگه این یکی واقعا دم رفتن به قول اینها Pain in the ass شده.

بگذریم. امشب قراره دو تایی با هم بشینیم و حالی کنیم. فردا هم عصر به مناسبت قبولی بیتا و تولد ناصر میریم کافه ای میشینیم و گپی می زنیم که احتمالا از جمله روزهای آخری هست که دور هم باشیم حداقل تا مدتها.

خیلی منتظر این هفته بودم که بشینم و چندتا مقاله ی درست و حسابی را که دوست دارم و از مدتها نشان کرده ام بخوانم اما فعلا که حال و حوصله اش را ندارم امیدوارم از فردا همتی کنم و قدر موقعیت بدانم.

تو فردا به سلامتی با وقت قبلی که گرفتی میری موهایت را در سلمانی شیک محل خودمون مرتب کنی و البته برای جلوگیری از خرج زیاد برای کوتاه کردنشان امشب رفته ای Just Cut که سلمانی ارزانی در برادوی هست.

من هم ممکنه فردا یا پس فردا یک سر بیام دانشگاه شاید هم نه. به هر حال قراره که کمی به کارهای جمع و جور کردن آخرین بسته های کتاب و لباس هایمون برسم و تو هم البته برگه های باقی مانده ات را باید تمام کنی به سلامتی.

هیچ نظری موجود نیست: