۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

گلیبوکس


داری میای دم در PGARC که با هم بریم گلیبوکس برای رونمایی از کتابی درباره ی ژیژک. فکر نمی کنم الان وقت داشته باشم تا بنویسم امروز چه کارهایی کردیم. فقط اینکه با مامانم و خاله و مادر در آمریکا حرف زدیم و خیلی خوشحالشون کردیم بابت داستان دانشگاه من.

امشب قراره به مناسبت تمام کردن تدریس این ترممون و داستان اسکالرشیپ من دو تایی با هم بریم شام بعد از مراسم گلیبوکس.

امروز شروع کردم به نوشتن یک مقاله ی ژورنالیستی درباره ی داستان ایران امروز و باید در همین ویکند تمامش کنم. تو هم که تمام روز کار کردی و البته موقع تلفنی با مامانم حرف زدن من آمدم پارما و تو هم آمدی پایین و هم با مامانم حرف زدیم و کلی خوشحالش کردیم و هم با هم قهوه ای خوردیم و کمی درباره ی روحیه ای که خدا را شکر هم به آنها و م امشب به بابات درباره ی خودمون میدیم گفتیم.

دیگه اینکه الان که دارم اینها را می نویسم ناصر داره نوحه گوش می کنه و اینقدر صداش بلنده که اطرافیان دارن نگاهش می کنن. واسه ی همین بهش باید بگم تا مثل دفعه ی پیش نشه که یکی بیاد و بهش تذکر بده.

مقاله ام خیلی چیز دندانگیری نخواهد شد چون وقت کافی برای نوشتن در حال حاضر ندارم. اما باید به محض اینکه داستان برگه ها تمام شد برایش وقت درست و حسابی بذارم. ضمن اینکه با مارک هم قراره درباره ی نوشتن یک مقاله ی علمی مشترک حرف بزنیم.

خب تو آمده ای بالا من هم باید بیام پیش تو.
تا فردا.

هیچ نظری موجود نیست: