۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

خر تو خر


شنبه عصر هست و من با ناصر در دانشگاه هستیم و قراره نیم ساعت دیگه تو و بیتا هم بیایید "بدمنرز" تا بابت قبولی بیتا و تولد ناصر شیرینی و قهوه ای دور هم بخوریم.

دیشب به زور تا دیر وقت نشستیم تا بتونیم با دانشگاه یورک در رابطه با کار من که به طرز احمقانه ای بهم پیچیده شده صحبت کنیم. تو که از خستگی خوابت برده بود و من دلم نیامد بیدارت کنم. پیش خودم گفتم باشه تا هفته ی بعد صبر می کنم که دیدم خودت ساعت را برای یک بامداد گذاشته بودی و من که جلوی تلویزیون به بهانه دیدن فوتبال منتظر جواب ایمیلم از گروه خودم در دانشگاه بودم دیدم بیدار شدی و نشستیم به زنگ زدن. ده جا زنگ زدیم و آخر سر هم جواب نگرفتیم که آیا مدارک من رسیده یا نه. خلاصه که حسابی اعصابمون بهم ریخته بود. ایمیل دوباره ای زدیم و تو خوابیدی و بعد از چند دقیقه من دیدم که ایمیلم را "جودیت" که مسئول کارهای دپارتمان هست جواب داده که فرستادن کپی مدارک فایده ای نداره. خلاصه یک ساعتی بیدار نسشتم و دوباره ایمیل زدم که بابا جون من فقط می خواهم بدانم مدارکم رسیده و دریافت شده یا نه. گروه یک چیز میگه. دانشگاه یک چیز دیگه و آموزش که کلا میگه ما اساسا رکوردی از فایل تو نداریم.

خلاصه که یک ایمیل بلند بالا زدم و ساعت نزدیک 4 بود که خوابیدم. قبل از 9 بیدار شدیم و دیدم جوابی نداده اند و داستان را برای تو هم تعریف کردم و گفتم که حالا دوشنبه از دانشگاه سیدنی اصل مدارک ریز نمراتم را میگیریم و با DHL دوباره براشون می فرستیم.

به قول تو واقعا پدرمون را در آورده اند و بدتر از همه اینکه بابت چیزی که اساسا نباید کار سختی باشه. اینکه بله مدارکت رسیده یا نه هنوز نرسیده. دیشب که آموزش گفت اگر هم برسه حداقل دو هفته طول میکشه تا "پروسس" بشه. به هر حال که این طوریه و خیلی بابت مسایل احمقانه ای داریم انرژی میذاریم.

خلاصه که هر دو از این وضعیت احمقانه به کلی کلافه و خسته شده ایم. البته راه حل داره اما امروز که موقع صبحانه با هم در دندی داشتیم حرف میزدیم به این نتیجه رسیدم که این سر در گمی و هزار جور حرف زدنهای آنها به دلیل اینکه موقعیت ویزای من و نحوه ی پذیرشم یک دفعه برایشون تغییر کرده و احتمالا مدارکم هم جابه جا شده و بهم ریخت واسه ی همینه که هر بخشی یک حرف متفاوتی میزنه.

به هر روی تا دوشنبه و سه شنبه خبری نمی تونیم بگیریم.

خب! امروز را در دانشگاه به دانلود کردن کتاب از سایت کتابخانه ی دانشگاه گذراندم و دوباره جنون جمع کردن کتاب و مقاله کار دستم داد.

تو هم بعد از صبحانه رفتی سلمانی که موهایت را درست کنی. حالا که قراره بیایی کافه بدمنرز تازه می بینمت و کلی کیف دیدنت را به روح و چشمهایم می چشانم.

قرار گذاشته ایم تا حد امکان بابت هیچ چیز خودمان را اذیت نکنیم. این داستان یورک هم وبال و بختک شده اما باید آسان بگیریم و حلش کنیم. به خیر بودنش باید فکر کنیم تا راحتتر باهاش کنار بیایم. فردا احتمالا نمیام دانشگاه و آخرین بسته کتاب را می بندم و شاید هم دوتایی رفتیم برای آخرین بار موزه ی شهر.

هیچ نظری موجود نیست: