۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

فشردگی


خب روزهای آخره و داریم کم کم آماده ی رفتن و شروع مجدد زندگی مون در جا و جهان تازه ای می شویم به سلامتی. دیشب تو دوباره چمدانها را باز کردی و کمی جابجایی در وسایل و لباسها انجام دادی و فعلا داریم دنبال جا برای لپ تاب بزرگتره که در خانه داریم و البته کیفش که خیلی سنگینیه می گردیم.

امروز صبح هم رفتیم کمپس و با اینکه تو دیشب خوب نخوابیده بودی اما با حرفهای قشنگی که زدیم حال و روحیه مون عالی شد و پیاده در هوایی بسیار سرد قدم زنان آمدیم دانشگاه. توی راه داشتم بهت می گفتم که احتمالا به دلیل شریط زندگی در دوره ی کودکی و نوجوانی حالت سختگیری نامناسب و فشار درونی را اینگونه پر اثر نهادینه کرده ام که هنوز که هنوزه بعد از 4 سال در یک محیط کاملا متفاوت نتوانسته ام خودم را از شر این خصوصیت راحت کنم. داستان اینجوری آغاز شد که آمدم آب بردارم دیدم یکی داره از پشت یکی دیگه از میزها بلند میشه که بره بیرون من آب را تندتر خوردم که پشت سر طرف نیفتم و زودتر بتونم بیام سمت تو تا بریم بیرون. خیلی احمقانه است می دونم. اما این شرایطی است که بخش بزرگیش به ایران و محیط آن بر میگرده که در شیوه ی رانندگیمون کاملا مشهوده و بخشی از داستان هم به خود من و شرایط بزرگ شدنم که به هر حال داریوش این تاثیر را داشت که حواسم باشه که مقصر خطایی نشوم.

نمی دانم بعدها وقتی این روزها را مرور می کنیم چقدر تنوانسته ام بر خودم محیط شوم و سبکی زندگی در شرایط ممکن لذت هم ببرم.

به هر حال تو بهم گفتی که خیلی بهتر از قبل شده ام و یکی از دلایلش را علاوه بر شرایط کلی همگی ما در ایران و شرایط خاص من تا اندازه ای همچنان ماندن در فضای قبل و حتی ایران تا حدودی می دانی.

خب! الان ساعت نزدیک 3 بعد از ظهر هست. می خواهم زودتر برم خانه و بسته ی آخر کتابها را ببندم و CD ها را سر و سامانی بدهم تا تو بیایی.

فردا به سلامتی آخرین روز کاری تو بعد از یک سال و نیم تمام کار کردن هست که در بینش درس هم خواندی و کنفرانس هم رفتی و مقاله هم چاپ کردی و خلاصه زندگی را هم به لحاظ مالی و هم معنوی و دانشجویی تو معنا کردی و نه من.

امیدوارم در کانادا بتوانم جبران کنم از هر نظر.

هیچ نظری موجود نیست: