۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

سکینه خانم میشم


ساعت 5 عصر هست و هر آن تو باید از سر کار برسی خانه. من ساعت 2 بود که بعد از اینکه رفتم گلیب و برای تو نان و شیرینی از نان فروشی تازه باز شده ی آنجا خریدم آمدم خانه.

دیروز یکشنبه را با هم خانه بودیم و بعد از صبحانه و خرید از برادوی برگشتیم خانه و کمی به کارهای این مدت مون ه جمع و جور کردن و تمیزکاری خانه است رسیدیم. آسانسور هنوز خرابه و برای بردن جعبه های کاغذ و وسایل اضافی به طبقه ی پایین و آشغالدونی خیلی دردسر داریم.

پیش از نهار بود که مامانت از طریق اسکایپ زنگ زد و یک ساعتی باهات درباره ی جهانگیر حرف زد و درد دل کرد که مطابق معمول شبها تا صبح بیداره و نه درسی و نه کاری و هر چه هم تا اینجا به من و بابات گفته درباره ی درس خواندن و زندگیش دروغ بوده. ضمن اینکه از قرار به کارت اعتباری بابات که امانت دستش بوده هم دست زده و خلاصه بابت خرج و تفریحش همه را به باد داده و حالا که بابات می خواد خانه و ماشین برای آنجا بگیره مامانت را تحت فشار گذاشته که به بابا نگو و بذار این چیزها را بخره بعد من "همه چیز" را درست می کنم.

راستش صبح که در دندی بودیم و داشتیم صبحانه می خوردیم و تو گفتی بابا گفته حالا که جهانگیر هم میگه بنز شاسی بلند بگیریم و شاید بهتر باشه این کار را بکنیم من بهت گفتم با بابات صحبت کن و بگو با اینکه فرق چندانی احتمالا از نظر قیمت بین این ماشین و آن ماشین نیست اما بنز زیر پای یک جوان که تا دیروز با تاکسی و ماشین دوستاش این طرف آن طرف میرفته و یک دفعه بعد از 7 سال زندگی در دبی بنز سوار میشه باعث تو چشم آمدن بیش از حد زندگی خودش و خودشون میشه و تو گفتی درسته و باید باهاشون صحبت کنم. بعد از حرفهای مامانت اینقدر از جهانگیر و داستان های همیشگی و این بار البته فشاری که داره به مامان و بابات میاره ناراحت شدی که نمی تونستی جلوی اشکهایت را بگیری و حرفهای من هم خیلی تسلی بخش نبود.

راستش مدتی بود که از جهانگیر خبری نبود و اگر هم بود خیلی خیلی خوش خبری و خبرهای زیادی خوب بود. جوری که به قول اینها It's too good to be true

به هر حال داستان این دفعه فرق هم می کنه. خودش هم گفته بی خیال من بشید و من نمی خوام درس بخونم و ... . بلاخره اگر درس خوان بود که بعد از 7 سال یه لیسانس گرفته بود. اما نکته ی ناراحت کننده ی داستان باورهایی هست که بی جهت در دل مامان و بابات ایجاد کرده بود. بگذریم. هرچند که اشکهای دیروزت را فراموش نمی کنم.

اما از این داستان بریم سراغ داستان امروز که تو خبردار شدی و اوش خیلی شوکه. PGARC بودم که بهم زنگ زدی گفتی یه خبر خیلی بد. من امسال پولی بابت مالیاتی که دادم از دولت پس نمی گیرم. یعنی تکست ریترنی در کار نیست چون شامل کسانی که تمام وقت در یکسال کار کرده اند نمیشه. از آنجایی که حدود 6 هزار دلار از پولی که دستمون خواهد بود برای رفتن به کانادا از این منبع بود و این نصف پولی هست که خواهیم داشت این موضوع خیلی باعث ناراحتی و حتی نگرانیت شده بود.

جمع کردم و آمدم کافه پارما و گفتم تو هم بیا پایین و نشستیم نیم ساعتی با هم حرف زدیم و خیلی حالت بهتر شد و خیلی بهت روحیه دادم. گفتم این را در نظر بگیر که دانشگاه به من 13 هزار دلار پول میده. اینکه برای خرید بلیط هایمان بابات زحمت تامین هزینه را کشید و ینکه پولی که بابت وسایل مون گرفتیم بیشتر از آنچیزی بود که در نظر داشتیم چون به هر حال بخش عمده اش را می خواستیم مجانی به دوستان و خیریه بدهیم. و از همه مهمتر بت گفتم اصلا نگران نیستم و تو هم نباش چون داریم جایی میریم که می توانیم از پس هزینه هایمان بربیاییم. آنقدر راه و کمک و امکان وام دانشجویی برای هر دومون هست که جای نگرانی نیست و مطمئنم بعد از مدتی کار خوبی هم میگیریم. خلاصه که واقعا حالت سرجاش آمد و خیالت تا اندازه ی زیادی راحت شد.

از آنجا هم رفتم گلیب و تو برگشتی سرکارت و من هم آمدم خانه. بعد از نهار با مامانم تلفنی بعد از مدتی حرف زدم و گفت که دوباره تلفنش با بابک و مهدیس مسئله دار شده. گویا بعد از چندبار زنگ زدن و پیغام گذاشتن اینبار که موفق شده باهاشون حرف بزنه گفته که چون نمی داند آنها چه زمانی را استراحت می کنند و کی سرکار می روند و ... این طوری شده که بعد از تلفن خاله آذر بهش گفته که هما جون باز اینها فکر کرده اند که تو و - در واقع همه ی ما- یک منظوری دیگه ای با این حرفهامون داریم و دوباره اینها بهشون برخورده. من هم به مامانم همان چیزی را گفتم که به بابک بعد از آن داستان معروف و دورغهایی که مهدیس از طرف من سرهم کرده بود و من بی آنکه بدانم زنگ زده بودم که تازه اگر سوء تفاهمی پیش آمده عذرخواهی کنم - که واقعا خیلی خیلی از این تلفنی که کرده ام پشیمانم و ای کاش هرگز بابت کاری که نکرده بودم و تازه بعدا فهمیدم به چیزهای دیگه ای هم متهم شده ام عذرخواهی نکرده بودم- گفتم. اینکه برای آدمی که همه چیز را درفضای سوءتفاهم می بینه و دوست داره ببینه و برای خودش جهان را با شیشه ی کبود تعریف کرده نه با رنگ عالم همه چیز کبود و همه کار به قصد سوء و منظور دیگه ای هست.

الان که داشتم می نوشتم تو از سر کار آمدی خانه و سه ربعی را با هم نشستیم و تو حالا رفتی کافه دندی که جن مارتین را ببینی که از قبل باهاش قرار داشتی. اولش گفتم من هم میایم اما بعد قرار شد تو بری و من به کارهایم برسم. دوتا کتاب آشپزی حسابی هم برایش کادو کردی و به مناسبت جشن فارغ التحصیلی اش برایش بردی. خیلی دوست و خیلی دختر خوبیه.

اما از فردا و پس فردا بگم که قراره من خانه بمانم و برای پنج شنبه که قراره هرمان از آژانس معملات ملکی بابت تحویل خانه بیاد خانه را تمیز کنم. تو هم که میری سرکار و عصر میای برای کمک به من در تمیز کردن آشپزخانه. خلاصه با اینکه تو اصلا موافق نبودی اما راضی ات کردم که این کار را به من بسپاری. حمام و کاشیهای دستشویی، پرده و حاشیه ی در و پنجره ها، موکت و شیشه ها با منه و البته با کمک تو این دو روز را میفتیم به جان خانه و آماده ی تحویلش به بچه ها می کنیم و بعد به سلامتی آماده ی رفتن میشیم.

خلاصه که دیروز که در برادوی داشتیم ابزار کار و شوینده و ... می خریدیم گفتم این دو روز را به من بسپار که قراره سکینه خانم بشم.

هیچ نظری موجود نیست: