۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

Eyes on Prize


یک ویکند بسیار آرام و دلپذیر داشتیم و تقریبا تمام مدت با هم بودیم و در دل هم. یکشنبه اول خانه را یک تمیزکاری حسابی کردیم و بعد صبحانه را خوردیم و با اینکه تو قصد داشتی برای یکی دو خرید کوچک بابت ایران رفتن بری بیرون اما ماندی شدی خانه تا بعد از ظهر که قرار شد برای خرید از فروشگاه Whole Food برای خودت و سندی رفتیم بیرون. مرا تا سم جمیز بردی و بعد هم ربارتس رساندی تا یک ساعت بعد بیای دنبالم اما در راه نسیم زنگ زد که غروب برویم یک چای یا قهوه دور هم جایی بخوریم. این شد که من تا ساعت ۵ ماندم کتابخانه و تو بعد از اینکه برگشتی خانه و کارهایت را کردی آمدی دنبال من و با هم رفتیم هتل جلاتو و مازیار و نسیم هم که جایی بودند و بعدش هم می رفتند سینما رسیدند و دو ساعتی با هم بودیم و برگشتیم خانه.

امروز دوشنبه هم گفتی که روز خیلی پرکاری داشتی. وقتی در باد و باران شدید از سر کار با ماشین آمدی دنبال من در ربارتس گفتی که یک چشمه از روز پر فشار کاری را برای اولین بار در تلاس تجربه کردی. من هم کمی درس خواندم اما خیلی کم. صبح با اینکه نسبتا زود هم رفتم کلی چون بعد از ظهر با ربکا برای HM قرار داشتم کارهایم نیمه کاره ماند و خلاصه خیلی درسی نخواندم. دوباره سرمایه ی مارکس را باید بخوانم این بار البته به قصد نوشتن.

بعد از اینکه برگشتیم خانه تو شام مطبوعی درست کردی و کمی ورزش کردیم و شب هم با هم قسمت دوم از فیلم مستند Eyes on Prize را دیدیم که مربوط به جنبش مدنی سیاه پوستان آمریکا در نیمه ی قرن بیست هست.

اتفاقا الان که می خواستی بروی در تخت خواب چون هوا سرد بود کلی اصرار و داشتی که همین الان بیا در تخت تا رختخواب گرم شود. هر چی گفتم دو دقیقه صبر کن نکردی و خلاصه رفتم و دوباره برگشتم تا این پست را تمام کنم. دایم گفتی داری چی کار می کنی و مجبور شدم بگم که دارم ایمیل میزنم. گفتم شاید روزی که با هم این ایام را دوباره خواندیم فرصت مناسبی باشه که بهت بگم بسیاری از این شبها که تو غر میزدی که چرا دیر میای و نمیای در تخت دلیلش این بود.

اما آخرین نکته که اتفاقا مهمترین نکته ی امروز بود. در کتابخانه بودم صبح که لحظه ای فکر کردم و دیدم با اینکه از شرایط خودم اصلا راضی نیستم اما باید بسیار و از صمیم قلب بابت داشته هایم که خصوصا با تلاش و صبر و ساختن تو حاصل شده شاکر باشم. هرگز فکر نمی کردم فرصت این را داشته باشم که تا این سن و در آستانه ی ۴۰ سالگی هنوز بتوانم آنچه را که می خواهم بخوانم و در دانشگاهی که همیشه فکر می کردم مناسب دغدغه های فکریم هست بروم و چنین زندگی رویایی را داشته باشم. پس از لطف خدا و همه چیز و همه چیز واقعا به تو بر می گردد و حقیقتا مدیون تو در تمام زمینه های زندگیم هستم. من قدردان داشته های خودمان و خصوصا تو نیستم. لیاقت این همه خوشبختی را ندارم اگر تغییری در رفتار و کردار و تلاشم ندهم.

خدا را شکر می کنم و از تو عمیقا سپاسگزارم. باید که قدر عافیت بدانم و این ایام و این چند صباح عمر را غنیمت شمارم. بزرگترین آرزویم خوش و سالم زیستن برای دهه ها در کنار توست و با توست. اما باید بتوانم کاری کنم که کمتر حسرت داشته های امروز را در آینده بخورم و باعث افتخار تو و خودم شوم.

هیچ نظری موجود نیست: